عکس نوشت پسر در حال گواهینامه

این چهار روز هم گذشت و دیروز بعد از نود و شش ساعت آمدم بیرون . رفتم عکس چاپ کنم برای گواهینامه که آن هم نشد. عکسی که در گرفتنش حکایتها رقم خورد.  برای عکس گواهینامه باید موهای مرتبی داشته باشی که این روزها از توان من خارج است از این رو به جای آتلیه اتاق خودمان را برای گرفتن عکس  مناسب دیدیم موها را با کش پول در پشت سر جمع کردیم با آب و تف و هر مایع چسبنده ی در دسترس دیگری موهای دوطرف را بردیم پشت گوش حوله ی سفید مسعود را گذاشتیم پشت سرمان به عنوان بک گراند و با نورپردازی لامپ های فلوئور سنت که بخوانید مهتابی های خودمان نشستن نموده عکسیدن آغاز بکردیم. و معلوم است ماحصل کار چه شد. بد نبود اما تصمیم بر آن شد به آرایشگاه رفته و سپس به آتلیه ، تا عکس خوبی برای گواهینامه مان فراهم گردد.   

پ ن : دیشب تی شرت مشکی نسبتا قشنگی هم خریدم از زرتشت و شلوارش را هم خدا همان شب جور کرد. از بیروت رسید. فروشنده هم حکایتی داشت. یک ساعت و نیم حرف زد از تئوری هایش در مورد زندگی و اینکه هیچ کس سر جای خودش نیست و الخ. 

 

پ ن 2 : امروز صبح خواب کلاس فیزیک پیش دانشگاهیمان را دیدم . معلم فوق العاده ای داشتیم آفای رادفر نام داشت و همه مان تا ابد شاگرد اوییم خیلی دوستش دارم. آشنایان دیگری هم سر کلاس بودند مثلا بنگره.

یاوه گویی های دهان مالامال از یاوه

خسته ام ، در تنهایی و نه به تنهایی خسته که خسته ام از تنهایی و این روزها را که خوابشان میکند بسان شب و بالعکس، عجیب خسته ام از خودم و خودمان و روزهایم که گذشته اند و حالا نمی دانمشان نام چه گذارم. دو هفته ای در سفر بودم نخست به شهر مقدس، اصفهان که این بار تقدسش برایم کودکانه های بچگانه ای بود و رفع خستگی و تجدید دیدار و نقد کردن پتو و پس از آن چند روزی در دانشکده و به سان همه روزهای دگر در آن علافی طی کردن و گذراندن ایام به بارقه ی رسیدن روزهای خوب و سپید و مفید الفایده و بعد از آن بود سفر زیبا کنار و ملاقات خزر و دیدار قلعه رودخان و خوشی که بگذشت در پس همه محدودیت ها و اینها همه به کنار، امروزمان غمگنانه گذشت به سان همه روزهای دگری که چاشت از خواب بر میخیزی و از رختخواب اما نه، و با صدای  شبیه به سوپرانوی ابوالفضل "آقایون ناهار" به زور برخیزیدن می کنی از جای و می روی می گیری ناهار را و در راه به سبب دیدین مسعود، دوست همیشه شاداب، میروی ناهار را اتاقشان و در همین لحظات محمد پسرک همیشه پست مدرن تازنده بر تقابل سنت و مدرنیته که به تازگی سنت را در ازای ویواز سونی اریکسونی به مدرنیته ی منحوط فروخته، شروع می کند به ایراد سخنان پساساختارگرای پست مدرن که در هنگام صرف غذا همچون فلفل هندی و دلمه ای به طعم غذا و هضم راحت آن کمک شایان می کند و امروز چونانم به نظر آمد که او را حال چندان خوش نیست. شاید به سبب شرح اتفاقاتی که ما نمی دانیم و لا اقل باید گفت دانستنش دردی را از ما دوا نمی کند، مانند تعداد دفعات عشقورزی یک زوج جوان در یک ماهه ی آغازین زندگیشان، اما مشکلات باید در حدی باشد که مخت هنگ کند بسان دیشب که در اقدامی نئو نوآر اس ام اس عاشقانه ساکسانه ی معشوق در پیرامون نوازش سینه ها و خوابیدن در یک بستر برای رسیدن به تعالی و یکی شدن روح جدا مانده از اصل و متمایل به اگزیستانسیالیسم هدفمند شده را بردارد و بفرستد به پدر و بعد از آن اس ام اس پوزش خواهی و از آن بعدتر اس ام اس پدر مهربان که همانا ای فرزند عزیزتر از جان تو را پندی دارم و آن رعایت دقت در دادن اس ام اس است به جانان که اینبارش را خدای مرحمت فرمود و خطایت به من گناه آزموده افتاد،خیال کن اس ام اس را به بانویم که مادریت را پذیرفته فرستادن نموده بودی ، تو را چه روی بود در برگشت به خانه و نگاه در چشمان آن مه لقای مه پیکر که سر و دست و جانم فدای یک غمظه اش. حالمان که خوب نیست انگشتانمان هم تبعیت نمی کنند از حال و می چرند بر صفحه ی کیبورد و هر چه را که خود می خواهند و می طلبند فشار می دهند و این نه تنها وصف حال من معدوم الحال بل همه ی آن عزیزانی است که می نویسند و از نگارش تنها خالی شدن ذهن پر از کاهشان را خواهانند و این وضع در شرایطی که این انبار کاه را سیل خروشان دلتنگی ها و بیهوده انگاری ها و هدفمند نبودن هرچیز اعم از یارانه ها چنان خیس و سنگین نموده است که دیگر جای بحثی نمی ماند و در این شرایط است که مثل همیشه به خود بازمی گردیم و می فهمیم که چونان گذشته فقط گفته ایم و نگفته ایم آنچه درونمان است و شاید هم درونیات خود را نمی شناسیم و همین اینهایند آنچه که فرضشان می کنیم. پس سخن کوتاه می کنیم، زبان در کام می گیریم و به احترام تنهایی خود کلاه از سر بر می داریم و ادای احترام می کنیم و به محض برگرداندن سر پوزخند می زنیم و دهن کجی به رسم بدترین بی احترامی ها و بی حرمتی ها به این تنهایی مهربان و زیبا و سیال ابراز می کنیم باشد که کمی شرمسار گردد و گردیم و خارج گردیم از حالی که در آن نباید بود ما را. فی الحال بای . 

 

پ ن : ایده های زیادی برای فیلممان هست که  عناصر زیادی من جمله کمبود بیش از حد و همینطور گشادی فراوان مانع می شود. خدا را چه دیدی شاید هم شد ساختیم.

ماهْ نوشتِ عقیمْ پسرِ نازائو(او نه نو!)

این پخش که می کنی عطرت را ، همین پخش که می کنی عطرت ... 

 

دیروز خوب بودم. سه شنبه بود و استاد آشوری هم. امروز خوب نبودم . چون نه سه شنبه بود نه استاد آشوری هم 

 

معنای حرفه ای را هم فهمیدیم...درود 

 

حال ندارم خسته ام و فردا می رویم قم با دانشگاه هفته ی دیگر هم لواسون و ماه دیگر زیبا کنار،خودم هم می خواهم فرصتی بروم اصفهان  

 

تنها دلیل دانشگاه رفتن این روزها خوردن حاضریست و تنها امیدش رسیدن سه شنبه ها و کلاس استاد آشوری که آن هم هفته ی دیگر آخرین جلسه اش است نقطه 

 

غذای دانشگاه خوب شده است خیلی...قیر هست قیف نیست...دندان کشیده ام نمی توانم خوب غذا بخورم 

 

لعنت بر کسی که بلد نیست حرف بزند ... حتی بلد نیست بگوید: "لعنت بر کسی که بلد نیست حرف بزند ... حتی بلد نیست بگوید: "لعنت... 

 

2عصر است می روم پارک پیاده روی خوب است جای همه علی الخصوص خودم خالی 

 

این پخش که می کنی عطرت ، همین پخش که می کنی...

 

پ ن : امشب پارک لاله جلوی سینمای 4بعدی خانومه فک کرد می خوام کیف شوهرشو بدزدم ، از رو زمین برش داشت گرفتش تو بغلش...این به اون در! 

 

بعد از پ ن : هیچ می دونستی ماه آسمون چشای من مشکیه؟!

ریجکت نوشت مهمان از سفر برگشته

از مهمانی برگشتم. مهمانی خانه. آمدم از نو . باید باشم باید بشوم باید... 

 

پ ن : امروز صبح توی مترو طرف دست کرده بود جیب پشتیم کیف پولمو برداره. دستشو که از تو جیبم در آوردم انگار نه انگار که چیزی شده، مثه یه شهروند خوب کنارم وایسادو از شلوغی مترو حرف زد...دمش گرم کارش درسته حتما نیاز داشته دیگه!!!

فعلا نوشت ادامه دار من...

روزهای آخر اسفند است و مرا حالیست عجیب که همچون گذشته از وصف آن عاجز و از بیان آن قاصرم ، همیشه این روزها برایم حال و هوایی دارد ناگفتنی که از زمانی که یادم می آید در این ایام با من است و هیچ گاه نتوانسته ام از آن چیزی بگویم و قدری برای کسی شرح دهم ، البته منظور این نیست که حال و هوای کمترین چیز خاصی ست و دیگران از چشیدن این احساس بی بهره اند ، نه ، زبانم لال اگر چنین گفته باشم ، بل همانطور که من می دانم و شما بهتر از من ، همه تان و همه مان را حسی ست در این زمان و هر کسی را نحوه ی برخورد طوری ست ، که از میان این همه نحوه ، کمترینتان روشی را برگزیده است که خود نام سایه بازی را بدان نهاده و منظور طریقه ای از زندگی ست که شخص چون ناظری در کنار قضایا می ایستد و سعی می کند که کمترین نقش را در محیطش ایفا کند و مانند دوربینی که از انظار پنهان است به ثبت و ضبط وقایع پیرامون خویش بپردازد و از این راه اندکی بر جوشش درون و احساسی که نسبت به زندگی و زندگان دارد تسکینی نهد. هرچند که بر سر این موضوع بحث فراوان است که آیا خود می خواهد چنین باشد یا محکوم است به سایه بودن که در مجالی به بحث پیرامون آن خواهیم پرداخت. چون همیشه از بحث خارج گشته به بیراهه ای به نام جاده ی خاکی پای نهادیم که اگر ما را به همان ترکستان هم ببرد جای شکرش باقیست . پس سخن کوتاه می کنیم و زبان در کام می گیریم باشد که همگی رستگار شویم. 

 

ادامه مطلب ...

نیما نوشت جلال خوانده ی نزدیک عید

کلاس فلسفه ی امروز فدای خواب نازمان شد که تا ساعت یازده به طول انجامید . شب قبلش تا نیمه داشتم کتاب می خواندم و این شد مسبب خواب ماندن حقیر که معمولا هر روز به بهانه های مختلف رخ می دهد. وقت ناهار در سلف دانشکده میان کنتاکی و کباب ، کتلت را ترجیح دادم و بعد از آن بود که به قصد سرزدن به فیس بوک نوپامان به سوی سایت دانشکده عزیمت کردیم و پس از آگاهی از قطع بودن اینترنت دانشکده که بی شک با قطع شدن کابل های اینترنتی کشور در اعماق دریا به دست کوسه ماهی شوریده حالی بی ارتباط نیست به سمت کتابخانه رهسپار گشتیم تا ته مانده انتر چوبک را که نمایشنامه "توپ لاستیکی " نام داشت فروبلعیم. نام برده که هضم شد برای باقیمانده ی وقتی که داشتیم تا شروع کلاس مبانی تدوین ، به سراغ کتاب های دوست داشنتنی رفته از مشتاقانی که آرزوی خوانده شدن توسط حقیر را داشتند "نیما چشم جلال بود" را گزینش کردیم و مجموعه شعر سلمان هراتی را. مذکور اول چنانم خوش آمد که به طرفه العینی خوراک اندیشه جوان و به قول نیما نازک آرای تن ساقه گلمان شد و آجری شد در کنار آجرهای دیگر که قرار است روزی خانه ی اندیشه مان را با آن بنا کنیم و در این حین که نگارنده مشغول به درج اوصاف و احوالات خویشتن خویش است بخش اعظمی از مخیله اش درگیر نیما و جلال و زندگی زمانه ی شان است. این کتاب کمک زیادی به من کرد برای درک زمانه ی نیما و جلال و شاملو و دیگر بزرگان عصر ما. بیش از همه این برایم جالب بود که شعر نو که در زمانه ی من و هم رزمان عرصه ی اندیشه ام دارای جاه و جلال و مقام و شوکتی بلند مرتبه است در زمانه ی خود محجور می نموده و نیما در گوشه ی عزلت خود تنها با زبان شعر جواب هتاکانی را می داده است که با گشاده دهانی و دراز زبانی پا از حد خود فراتر نهاده با الفاظی شبیه به فحاشی در مقابل شاعر پیشروی زمانه ایستاده بودند. نیما مرد شعر بود . نه شوهر بود و نه پدر . شاعری بود که تنها شاعر بود و بس. شخصیت جلال هم برایم روشنتر نمود. مردی جستجوگر که نه می ترسد نه باج می دهد و نه حقیقت امروز را به منفعت فردا می فروشد. مظروفی که بیش از همه چیز از این کتاب در ظرف روح و کالبد ذهنمام جای گرفت این بود که در مقابل تندبادهایی که به مقابله ی اندیشه مان (هرچند نوپا و جوان) می وزند کمر خم نکنیم و به آزادگی سرو سوگند یاد کنیم که تا میوه دادن درخت اندیشه مان در مقابل طوفان ها بایستیم و بدانیم که نه در زمان بودنمان که وقت نبودنمان فرزندانمان از میوه درختمان بارور می شوند و این است براستی بودن جاودانه . 

امشب تورقی خواهم نمود سلمان هراتی را و اگر وقت شد به وسیله ی مجموعه داستان های جلال بهانه ای خواهم ساخت برای خواب ماندن کلاس زبان فردایم. حمام هم اگر بروم خوب است. فردا نمایش و نقد فیلم "آلزایمر" ساخته ی استاد خوبم احمدرضا معتمدی است با حضور مهدی هاشمی و مهرا احمدی 

این چند روز در دانشکده نمایش فیلمهای جشنواره فجر را داشتیم که از این بابت باید قدردانشان باشیم که کار بس نیکویی کرده اند و ما را به تحیر واداشته اند و ما نیز تلاش بی وقفه ای کردیم که از قافله عقب نمانده به کسب دانش و تجربه بپردازیم . این شد که "آقا یوسف" دکتر رفیعی را برای بار چهارم و "سعادت آباد" میری را برای بار سوم دیدیم و "جدایی نادر از سیمین" فرهادی را برای بار دوم والخ که چه فیلمی ست این فیلم نادر و سیمین و به قول عادل خان نودیمان چه کرده است این اصغر فرهادی. واقعا نمونه یک فیلم به معنای واقعی را عرضه کرده است. امروز اول بار در خیابان ماهی قرمز دیدم و حظ فراوان بردم و در اندیشه فرو رفتم که کاروان عمر با سرعت سرسام آوری در حال رحیل است و ناگاه بیمناک گشتم که اگر این کاروان با چنین سرعتی به دور درختی می چرخید چه اتفاقات نامیمون و زشت منظر و نامبارکی که روی نمیداد. از فرماندهی مغزمان دستور آمد که سخن کوتاه کنیم و ما نیز چونان کنیم که آن خواهد که خلاف رای ایشان نتوان کرد. پس اینگونه بدرودتان می گویم و بهترین و زیباترین ها را برایتان آرزومندم. دوستتان می دارم می خواهید باور کنید می خواهید نه. 

 

پ ن : امسال عید را بی بی بی هایم خواهم داشت ، افسوس

دیگری نوشت یک متن پاک شده

حرفی بری گفتن ندارم...همین 

یعنی حرف که هست ، حنجره نیست  

دروغگو دشمن خداست ، نه حرف هست ، نه حنجره

 

پ ن : چوبک می خوانم ، انتری که لوطی اش مرده بود 

 

 ن 2 : امارات ربات ساخته اسمش را گذاشته ابن سینا ، به حق چیزهای ندیده و نشنیده 

 

پ ن 3و 4و5 و6 و 7و 8و 9 و.... :

این دو روز نوشت منِ من

دیروز روز آخر فیلمبرداری مستند تئاترم بود...شب رفتم جیحون خونه ی رسول و جواد.محمد ومحمدرضا و رضا و میثم هم بودند.شب ماندم و امروز رفتم انقلاب کتاب گرفتم برای امیر حسین و بعد هم رفتم چهار راه پارک چکم را بعد از ماه ها وصول کردم بعد برگشتم ناهار نخورده خوابیدم و ناهار نخورده رفتم دفتر امیر برای تدوین کار که تنها فرصت کپچر شدن کار بود و بعد با امیر رفتیم فرهنگسرای نیاوران کنسرت ارکستر ملی جام جم (بچه های دانشکده) در جشنواره موسیقی فجر. حالا هم که برگشته ام کمی تا قسمتی خسته و گشنه آمدم برای ثبت لحظات و کم کم هم می خواهم بروم هم خستگی در کنم و هم گشنگی را و هم برنامه ی "دیروز ، امروز ، فردا" را ببینم که مثل اینکه امشب زیادی خاص است. 

 

پ ن : دوست داشتم این پست را با جزییات بیشتری می نوشتم اما نمی دانم چه شد که شد این. جزییاتش مجله نسیم بیداری بود و رادیو جوان و پاسداران و یونس و هوا و فشردگی و بچه های دانشکده حاضر در فرهنگسرا و اجرای کنسرت سه نفره پسران جوراب فروش در خیابان فاطمی و خودم و خودت و خودش و سکوت. 

 

پ ن ۲ : پارسال همین روزها بود که با صادق و حسن و مریم رفتیم تالار هنر اصفهان تک نوازی تار آرشام. یک دسته گل رز سفید هم برایش گرفته بودیم.یادش بخیر جمعه بود و باران می بارید و نمی دانم چرا هوای باران خورده آن روز بوی مادرم را می داد. جزییات آن روز دقیق در خاطرم است ، من و دل و باران و خط میدان لاله - دروازه دولت 

 

پ ن 3 : مادر با ماشین تصادف کرده. خودش و امیر طوریشان نشده خدارا شکر ، خسارت ماشین دیگر را بیمه می دهد اما ماشین خودمان چون بیمه بدنه نبوده شامل بیمه نمی شود...خدا سلامتی بدهد 

 

پ ن 4 : حس گسی دارم که نمی گذارد بنویسم...باشد خب...نمی نویسم       نقطه سکوت.

صفر نوشت یک ذهن درمانده یا همانا درگیر نوشت یک عدد نگارنده

ذهن این روزهای نگارنده اینقدر درگیر است که نمی داند از چه بگوید و از که بگوید شما فقط این را بدانید که ذهن این روزهای نگارنده اینقدر درگیر است که نمی داند از چه بگوید و از که بگوید 

 

ایام جشنواره فیلم فجر فیلم دیدیم در سینما صحرا در کنار جمعی از بزرگان! و از جشنواره تئاتر هم بی نصیب نماندیم و چندکاری دیدیم که زیباترینشان را خانمچه و مهتابی کاری از هادی مرزبان به قلم مرحوم اکبر رادی می دانیم با آن بازی های زیبا و روان همه و علی الخصوص گلاب آدینه عزیز 

ای کاش نوشتنمان می آمد و این مغشوشات ذهنی که مانند لخته ای خون بر روی ذهن جوان و نو پا و صد البته پیر فکرمان نشسته را خالی می کردیم و لختی می آسودیم اما چه می شود کرد که ادبا و فضلا و اهل قلم اهل دل مدتها قبل از ما گفته اند که هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند. حالا درست که ما از اسرار حق بی بهره ایم و بویی از عالم فهم و شعور نبرده، لااقل در مهر کردن دهان و دوختن لبان که می توانیم با اهالی سرّ و سرور به تساوی نشینیم و گردن دراز کنیم و سرمان را بالا بگیریم که مثلا ما هم آری! 

از صنایع مظروفه و ظروف مصنوعه که بگذریم این روزها زیاد حال خوشی نداریم و در سرگردانی آشکار که همانا اندکی هم با گمراهی آشکار مخلوط گشته به سر می بریم و از این بابت خدایمان را شاکریم که اگر جز این کنیم شرط بندگی را به جای نیاورده ایم.سرمان سرشار از هیچ است و دایره تو خالی صفر مغزمان این روزها چاق و چله تر از همیشه، می دانیم چه مان است و نمی دانیم که چه مان است و کور شویم و لال اگر جز حقیقت بگوییم، روزهایمان را این روزها به تنهایی سپری می کنیم و تنها لطف این روزهای پر از تنهاییمان تنها در سپری شدن است و بس. ای کاش روزی بر نگارنده فرا می رسید که می توانست او اگر می خواست که بگوید آنچه را که در دل دارد و بی هیچ گوشی و کنایی حرف بزند از آنچه در دل کوچکتر از تنگ بلور و زلال تر از آب روان و مهربان تر از ماهی قرمز کوچولویش می گذرد و آنچه که در قلعه فلک الافلاک ذهنش زندانیست 

حال که چونان نیست بایست لختی و لمحه ای دیگر بار زبان در کام بگیریم و نگوییم از آنچه که گفتنش را هنوز نیاموخته ایم  

دعا می کنیم که تلاش کنیم که یاد بگیریم که بگوییم آنچه را که از گفتنش عاجز و از اندیشیدنش قاصریم. 

 

 

پ ن :امروز رفتیم در وبلاگ دوستی که دو سال و دو ماه و هفت روز از ارسال آخرین مطلبش می گذشت کامنت گذاشتیم، چه دوست خوبیست و چقدر دوست داشتنی کاش میشد که بشود و دوباره دوست شدنمان را صرف می کردیم با هم. 

عصبی نوشت من عصبی

به شدت عصبی هستم نیاز به شکستن چیزی یا هر عمل دیگری برای رهایی دارم. امروز با استاد هم دعوا کردم دعوا که نه اما جواب حرف احمقانه اش را دادم اصلا چرا دارم اینجا می نویسم برم یه جوری خودمو آروم کنم 

سیگار کمک می کرد احتمالا اگر سیگاری بودم حالا که نیستم مشکلی نیست  

لعنت!