برضد کلمه نوشتی که عبارات اضافی را دوست داشت

ساحل کلمه ی خوبی برای نوشتن نیست. و هرکلمه ی دیگری که مفهوم داشته باشد. و دریا که بار معناییش وسیع است به اندازه ی خودش. کلمه استعاره نباید داشته باشد و ایهام و هرچیز دیگری که به کلمه بعد ببخشد مردود است. کلمه باید خالی باشد . از معنا  ، از مفهوم. باید فرم باشد یک فرم مطلق. کلمه جاسوس است. می آید آدم را نشان می دهد و به آدم می خندد و می رود. کلمه صرف کلمه بودنش خوب است و آدم های مقاوم از کلمات بی معنی استفاده می کنند ، و بعد می روند کارگر می شوند. و این برای نویسنده ها که قلم هایشان کاری بجز نوشتن بلد نیست قابل چشم پوشی ست. کارگرهایی که به جای بیل قلم بین انگشت هایشان می گذارند و آنوقت اگر بتوانند بجنگند جاسوس ها را مقلوب می کنند. از کلماتی استفاده می کنند که از احساس عاریند ، و از بار معنایی خاص. نویسنده های موفق مبهم اند. همانها که وقتی صفحه ی اول کتابشان را می خوانی دیگر سروقت کتابهایشان نمی روی. اما نویسنده ها معمولا مغلوب به دنیا می آیند. آنها گول کلمات را می خورند. این معشوقه های وسوسه برانگیز با آن لبخندهای نخودی نمکین شان. از همان ها که تا بهشان لبخند میزنی سرشان را برمی گردانند و می روند و نویسنده ها بعد از نوشتن هر نوشته ای قسم می خورند که دیگر ننویسند. که دیگر گول نخورند و قلم هایشان را برای نوستالژی همه روزهای پر از لبخند جاسوس ها می گذارند توی جیبشان بماند. که هروقت نگاهشان به جیبشان افتاد یاد شکستشان بیفتند و نویسنده ها شکست خوردن را دوست دارن انگار. و این بزرگترین اشتباه نویسنده هاست. و غریزه چیزی نیست که بتوان با آن جنگید و همانطور که آدم ها همیشه گول تخت خواب را می خورند ، نویسنده ها هم در کنار همه ی هورمون های بدنشان هورمونی دارند که خوب بلد است گول قلم های در جیب را بخورد ، و گول کلمه ها را ، که سرک می کشند و لبخند می زنند و لبخند هم کلمه ی خوبی برای نوشتن نیست و جعد ، و تاب مشکین و خنده ی شکرین و "است" شاید کلمه ی رئوفی باشد . از آنها که نویسنده ها را می فهمد. و همین طور همه ی عبارت های اضافی. از "در" بگیر ، تا "به" و "که" که رسالت خود را خوب به انجام می رساند. این کلمه ها شریفند . از آنها که برای لوندی نیامده اند. از آنها که کلمه های دیگر شاید مسخره شان می کنند. اما من که نویسنده هم نیستم می دانم که این کلمه ها هرکدام روزی بار معنایی عمیقی داشته اند ، از همان گول زننده ها. مثلا من می دانم که "که" روزگاری دوست داشتن بوده است. و "از" را همه ی شاعران برای رخ معشوق بکار می برده اند ، و مادر را روزگاری همه "را" خطاب می کرده اند. اما این کلمه ها که همگی شریفند ، وقتی غم چهره ی نویسنده ها را دیدند ، گوشه ی عزلت اختیار کردند ، و صحنه را برای عرض اندام باقی کلمات خالی گذاشتند. آنها برگشتند و حالا دوستان نویسنده ها هستند. غم خور آنهایی هستند که کاری بجز نوشتن بلد نیستند و بلد هم نیستند که کلمه ها را وام دار خودشان کنند. که نگذارند کلمه ها از آنها سوء استفاده کنند. این کلمه ها دیوانه شدند و شروع کردند به قدم زدن در یک شب سنگین سرد که آدم ها را هم به خانه هایشان و به تخت خواب های گرمشان کشانده است. آنها تا صبح قدم زدند و بعد دوباره بروی صفحه ی کاغذ آمدند. اینبار بدون هیچ درخششی و در سایه. کلمه ها دیوانه شده بودند. دیوانه غم غریب نویسندگانشان. و حالا می خواستند که در کنار نویسندگانشان باشند. اینان براستی کلمه ، فهمیده بودند.