پیشامد نوشت پسا ایام

قرار به نوشتنم نبود امشب و در گذرم برای برداشتن پستی و پیدا کردن آدرسی نگاهم از چند خطی گذشت در چند پستی که سیاه شده بودند بواسطه قلم سیاه و سیاهی زبانمان و این شد وسوسه ی فشردن مجدد کلید های کیبورد در این صفحه و در این نقطه ی زمانی و مکانی اکنون. سه روزی زیبا کنار بودیم و خوب بود و گذشت بسان همه گذشتن هایی که کاری جز گذشتنشان نیست و این چنین شد که رسیدیم به لحظه و ؛آن؛ که دمی ست و هر دمش غنیمتی و خزعبلاتمان گل کردن گرفته است و می رویم تا لحظه ای دیگر که آمدنمان شود به کوچه ی خاطراتمان. نقطه 

پ ن : پی نوشتی نوشتم که خر کند خنده ...  مفت چنگ عزیز خاننده (حرف زیاده) به دل نگیر‌

آخر نوشتی که بوی سرآغاز داشت

پلان آخر ، داخلی ، روز ، خوابگاه ، اتاق 316

همه چیز برگشته است به روزی که آمدم به این اتاق در ده ماه پیش با تفاوت مختصری در آمدن و رفتن ، خوب یا بد گذشت ، قضاوت باشد برای آینده ، ساعت شش و سی بلیط اتوبوس دارم به مقصد شهر و بارم بعلاوه  ی دو ساک بزرگ و کوله پشتی و دو کیف دستی ، کوله باری است پر از خودم که مثل همیشه دست هایش را در جیبش فرو برده و در سیاهی شب کارگر شمالی را سوت زنان بالا می آید . دارم برمی گردم ، با خودم و قدم هایم باید استوارتر از پیش باشد برای پناهگاهی که تکیه گاهت می داند. برادر سمپاد پذیرفته شد و دل ما را غرق در سرور کرد و مرا باز یاد خودم انداخت که سمپاد خواندم و زندگی کردم و می کنم و خواهم کرد و می و خواهیید و اند کرد. بروم که باید آماده شوم برای رفتن به ترمینال با امرداد. چند نخی سیگار هم کشیده ام این مدت...


پ ن : اگه گفتم خداحافظ...

این همانا نوشت یا ؛ این توماتو می خواهد به خانه برگردد

دیشب جهان مدرن را بالا آوردم ؛ با تکه هایی از قارچ و سوسیس و گوجه ؛ در شعر قافیه دار بلندی که می گفت: ‌این روزها سخت ترین دوراهی دنیا ،‌ دوراهی گوجه هاست ؛‌جایی که باید انتخاب کنند می خواهند املت باشند یا پیتزا...

باید می نوشت نوشت یا همانا آن روز تلخ ترین روز زمین بود ؛ یکی از

آهستگی قدمهایم زیادی تند است برای پسرکی که قلب نامنظمش اینروزها به واسطه ی خانم بازیگر نامنظم تر می زند. در گذر از پارکی که بی حیاترین گربه های جهان را دارد. در گذر از بین آدمهایی که تنهایی پرهیاهویشان را در بوی عطر و قهوه و لبخند فریاد می زنند . و من در این فکر که حق با که بود وقتی مادر می گفت عمه را تحویل نگیریم...

با اسب نوشت مردی که در باران رفت

 باید بگوییم کتاب فارسی بچه هایمان را عوض کنند

این روزها

سارا آب دارد

سارا نان دارد

سارا انار دارد

اما

سارا دیگر پدر ندارد

عشق ندارد

سارا درد می کند

سارا بدجور درد می کند

اصلا باید بگوییم سارای بچه هایمان را عوض کنند

تلخ نوشت لحظات اگزجره

حس تلخ نوشتن آمده است باز با آنجایی که خیس است و نامجو می شنوم و کلاس هایی که دودر شده اند و می شوند و قرار نداشته ی دانشگاه تهران هم که نرفته بازگشته ایم. سنگینم چونان هه روزهایی که سرم می چرخد برای رسیدن و فهمیدن و عرضه و استقبال و مخاطب و گمانم نباشد با این طی طریق تا پمپ بنزین کارگر هم برسم چه برسد به آنجا که باید. مانده ام در ذاتی یا اکتسابی بودن خلاقیت و داشتن یا نداشتنش و حس و حالم زدن به بیرون است در حوالی شانزده آذر و شاید سری به دانشگاه تهران بزنم.حس خوبی نیست نوعی بلاتکلیفی در قدم هایم و قلم هایم که زیادند و کمند حس و دیده می شود. تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

تن نوشت ها

امروز در پیاده روی بود و هوا لطافتش را به هر نحوی به رخ آدم می کشید و در این راه از دزدین عطر دخترکانی که اردیبهشت وار از کنارت رد می شدند ابایی نداشت. امروز پارک ملت بود و تقاطع نیایش و رنگ زرد جیغ در کنار سبز و قرمزی که در مکمل بودنشان احدالناسی شک ندارد و ادامه اش را کشیدگی خیابان ولی عصر میزبانی می کرد و امروز خرامان خرامان پایین می آمد و خورشید هم در کنارش و آدمهایی که رد می شدند و رد می شدم از کنارم و شان کنار و دوتایی و تک تک و دوتایی و دوتایی و دوتایی و تک در کنار تک و تک تک. اتکاکمان را امروز قدمهای تند و زبان خاموش و گردن مدور حول محور شاهد است و در میانه ی امروز که پیاده روی بود و خیابان ولی عصر بود تقطیع می شدند افعال عروضی بواسطه ی پرویز خان خانلری و تن هایی که تن تن بودند و ت هایی و تتن هایی و تن هایی که غالب بود لا اقل در قالب تکرار مکررات عوامانه. بیدار شدن در نیمه ی ظهر همان قدر احساس بدی را داشت که دیشب داشت و جنس دیگری از ناخرسندی در پایان یافتن دوره دوستان طرح جم بود که عادت کرده بودیمشان و دلمان در تنگ شدن برایشان آرزوعای فراخ مسئلت دارد و به همان قسم که نوشتن را دوست دارم و نمی دانم. باید بروم که ثبت لحظه ی دیگری در گذر زمان و حال و هبوط و سقوط که سخت دردآور است و نمی فهمم انجامیدن گرفته است و بایدم آهنگ های ناصر را شنیدن تا بل بالا بیاورم خود را بر خود. 

 

پ ن : آو می نخوا ویت یو بمونم ؛ یو انی تینگ آو می نمی دونی ؛ ایف آی سیم سکرت دل رو ؛ یو تو نیر می نمی مونی ؛  

مدینه نوشت لحظات آخر

مدینه ایم ، عصر راه می افتیم به سمت مسجد شجره. می شود مدینه بودیم . مدینه خوب بود ، من ظرف کوچم را کج گرفته بودم...

مختصرنوشت پسر در حال سفر امیدوار به تغییر

فردا شب راهی هستم ، ساعت یازده باید مهرآباد باشم ، وسایلم تقریبا آماده است ، مادر فردا می آید تهران ؛ بادا باد

نمی دانم چه نوشت کسی که چیزی توی دستانش نیست

باران می آمد شدید. می خواستم حسم را ثبت کنم در قالب دوربین و داستانی که آمده بود جا خوش کرده بود در وجودم . نشد . امکانش نبود. یعنی امکاناتش نبود. این داستان هم احتمالا باید برود کنار باقی داستان ها و آدم ها با شادی هایشان و غم هایشان و عاشقی هایشان و دعواهاشان توی دلم و کنج ذهنم زندگی کند با من تا دیوانه تر شوم از پیش