فعلا نوشت ادامه دار من...

روزهای آخر اسفند است و مرا حالیست عجیب که همچون گذشته از وصف آن عاجز و از بیان آن قاصرم ، همیشه این روزها برایم حال و هوایی دارد ناگفتنی که از زمانی که یادم می آید در این ایام با من است و هیچ گاه نتوانسته ام از آن چیزی بگویم و قدری برای کسی شرح دهم ، البته منظور این نیست که حال و هوای کمترین چیز خاصی ست و دیگران از چشیدن این احساس بی بهره اند ، نه ، زبانم لال اگر چنین گفته باشم ، بل همانطور که من می دانم و شما بهتر از من ، همه تان و همه مان را حسی ست در این زمان و هر کسی را نحوه ی برخورد طوری ست ، که از میان این همه نحوه ، کمترینتان روشی را برگزیده است که خود نام سایه بازی را بدان نهاده و منظور طریقه ای از زندگی ست که شخص چون ناظری در کنار قضایا می ایستد و سعی می کند که کمترین نقش را در محیطش ایفا کند و مانند دوربینی که از انظار پنهان است به ثبت و ضبط وقایع پیرامون خویش بپردازد و از این راه اندکی بر جوشش درون و احساسی که نسبت به زندگی و زندگان دارد تسکینی نهد. هرچند که بر سر این موضوع بحث فراوان است که آیا خود می خواهد چنین باشد یا محکوم است به سایه بودن که در مجالی به بحث پیرامون آن خواهیم پرداخت. چون همیشه از بحث خارج گشته به بیراهه ای به نام جاده ی خاکی پای نهادیم که اگر ما را به همان ترکستان هم ببرد جای شکرش باقیست . پس سخن کوتاه می کنیم و زبان در کام می گیریم باشد که همگی رستگار شویم. 

 

ادامه مطلب ...

نیما نوشت جلال خوانده ی نزدیک عید

کلاس فلسفه ی امروز فدای خواب نازمان شد که تا ساعت یازده به طول انجامید . شب قبلش تا نیمه داشتم کتاب می خواندم و این شد مسبب خواب ماندن حقیر که معمولا هر روز به بهانه های مختلف رخ می دهد. وقت ناهار در سلف دانشکده میان کنتاکی و کباب ، کتلت را ترجیح دادم و بعد از آن بود که به قصد سرزدن به فیس بوک نوپامان به سوی سایت دانشکده عزیمت کردیم و پس از آگاهی از قطع بودن اینترنت دانشکده که بی شک با قطع شدن کابل های اینترنتی کشور در اعماق دریا به دست کوسه ماهی شوریده حالی بی ارتباط نیست به سمت کتابخانه رهسپار گشتیم تا ته مانده انتر چوبک را که نمایشنامه "توپ لاستیکی " نام داشت فروبلعیم. نام برده که هضم شد برای باقیمانده ی وقتی که داشتیم تا شروع کلاس مبانی تدوین ، به سراغ کتاب های دوست داشنتنی رفته از مشتاقانی که آرزوی خوانده شدن توسط حقیر را داشتند "نیما چشم جلال بود" را گزینش کردیم و مجموعه شعر سلمان هراتی را. مذکور اول چنانم خوش آمد که به طرفه العینی خوراک اندیشه جوان و به قول نیما نازک آرای تن ساقه گلمان شد و آجری شد در کنار آجرهای دیگر که قرار است روزی خانه ی اندیشه مان را با آن بنا کنیم و در این حین که نگارنده مشغول به درج اوصاف و احوالات خویشتن خویش است بخش اعظمی از مخیله اش درگیر نیما و جلال و زندگی زمانه ی شان است. این کتاب کمک زیادی به من کرد برای درک زمانه ی نیما و جلال و شاملو و دیگر بزرگان عصر ما. بیش از همه این برایم جالب بود که شعر نو که در زمانه ی من و هم رزمان عرصه ی اندیشه ام دارای جاه و جلال و مقام و شوکتی بلند مرتبه است در زمانه ی خود محجور می نموده و نیما در گوشه ی عزلت خود تنها با زبان شعر جواب هتاکانی را می داده است که با گشاده دهانی و دراز زبانی پا از حد خود فراتر نهاده با الفاظی شبیه به فحاشی در مقابل شاعر پیشروی زمانه ایستاده بودند. نیما مرد شعر بود . نه شوهر بود و نه پدر . شاعری بود که تنها شاعر بود و بس. شخصیت جلال هم برایم روشنتر نمود. مردی جستجوگر که نه می ترسد نه باج می دهد و نه حقیقت امروز را به منفعت فردا می فروشد. مظروفی که بیش از همه چیز از این کتاب در ظرف روح و کالبد ذهنمام جای گرفت این بود که در مقابل تندبادهایی که به مقابله ی اندیشه مان (هرچند نوپا و جوان) می وزند کمر خم نکنیم و به آزادگی سرو سوگند یاد کنیم که تا میوه دادن درخت اندیشه مان در مقابل طوفان ها بایستیم و بدانیم که نه در زمان بودنمان که وقت نبودنمان فرزندانمان از میوه درختمان بارور می شوند و این است براستی بودن جاودانه . 

امشب تورقی خواهم نمود سلمان هراتی را و اگر وقت شد به وسیله ی مجموعه داستان های جلال بهانه ای خواهم ساخت برای خواب ماندن کلاس زبان فردایم. حمام هم اگر بروم خوب است. فردا نمایش و نقد فیلم "آلزایمر" ساخته ی استاد خوبم احمدرضا معتمدی است با حضور مهدی هاشمی و مهرا احمدی 

این چند روز در دانشکده نمایش فیلمهای جشنواره فجر را داشتیم که از این بابت باید قدردانشان باشیم که کار بس نیکویی کرده اند و ما را به تحیر واداشته اند و ما نیز تلاش بی وقفه ای کردیم که از قافله عقب نمانده به کسب دانش و تجربه بپردازیم . این شد که "آقا یوسف" دکتر رفیعی را برای بار چهارم و "سعادت آباد" میری را برای بار سوم دیدیم و "جدایی نادر از سیمین" فرهادی را برای بار دوم والخ که چه فیلمی ست این فیلم نادر و سیمین و به قول عادل خان نودیمان چه کرده است این اصغر فرهادی. واقعا نمونه یک فیلم به معنای واقعی را عرضه کرده است. امروز اول بار در خیابان ماهی قرمز دیدم و حظ فراوان بردم و در اندیشه فرو رفتم که کاروان عمر با سرعت سرسام آوری در حال رحیل است و ناگاه بیمناک گشتم که اگر این کاروان با چنین سرعتی به دور درختی می چرخید چه اتفاقات نامیمون و زشت منظر و نامبارکی که روی نمیداد. از فرماندهی مغزمان دستور آمد که سخن کوتاه کنیم و ما نیز چونان کنیم که آن خواهد که خلاف رای ایشان نتوان کرد. پس اینگونه بدرودتان می گویم و بهترین و زیباترین ها را برایتان آرزومندم. دوستتان می دارم می خواهید باور کنید می خواهید نه. 

 

پ ن : امسال عید را بی بی بی هایم خواهم داشت ، افسوس

دیگری نوشت یک متن پاک شده

حرفی بری گفتن ندارم...همین 

یعنی حرف که هست ، حنجره نیست  

دروغگو دشمن خداست ، نه حرف هست ، نه حنجره

 

پ ن : چوبک می خوانم ، انتری که لوطی اش مرده بود 

 

 ن 2 : امارات ربات ساخته اسمش را گذاشته ابن سینا ، به حق چیزهای ندیده و نشنیده 

 

پ ن 3و 4و5 و6 و 7و 8و 9 و.... :

این دو روز نوشت منِ من

دیروز روز آخر فیلمبرداری مستند تئاترم بود...شب رفتم جیحون خونه ی رسول و جواد.محمد ومحمدرضا و رضا و میثم هم بودند.شب ماندم و امروز رفتم انقلاب کتاب گرفتم برای امیر حسین و بعد هم رفتم چهار راه پارک چکم را بعد از ماه ها وصول کردم بعد برگشتم ناهار نخورده خوابیدم و ناهار نخورده رفتم دفتر امیر برای تدوین کار که تنها فرصت کپچر شدن کار بود و بعد با امیر رفتیم فرهنگسرای نیاوران کنسرت ارکستر ملی جام جم (بچه های دانشکده) در جشنواره موسیقی فجر. حالا هم که برگشته ام کمی تا قسمتی خسته و گشنه آمدم برای ثبت لحظات و کم کم هم می خواهم بروم هم خستگی در کنم و هم گشنگی را و هم برنامه ی "دیروز ، امروز ، فردا" را ببینم که مثل اینکه امشب زیادی خاص است. 

 

پ ن : دوست داشتم این پست را با جزییات بیشتری می نوشتم اما نمی دانم چه شد که شد این. جزییاتش مجله نسیم بیداری بود و رادیو جوان و پاسداران و یونس و هوا و فشردگی و بچه های دانشکده حاضر در فرهنگسرا و اجرای کنسرت سه نفره پسران جوراب فروش در خیابان فاطمی و خودم و خودت و خودش و سکوت. 

 

پ ن ۲ : پارسال همین روزها بود که با صادق و حسن و مریم رفتیم تالار هنر اصفهان تک نوازی تار آرشام. یک دسته گل رز سفید هم برایش گرفته بودیم.یادش بخیر جمعه بود و باران می بارید و نمی دانم چرا هوای باران خورده آن روز بوی مادرم را می داد. جزییات آن روز دقیق در خاطرم است ، من و دل و باران و خط میدان لاله - دروازه دولت 

 

پ ن 3 : مادر با ماشین تصادف کرده. خودش و امیر طوریشان نشده خدارا شکر ، خسارت ماشین دیگر را بیمه می دهد اما ماشین خودمان چون بیمه بدنه نبوده شامل بیمه نمی شود...خدا سلامتی بدهد 

 

پ ن 4 : حس گسی دارم که نمی گذارد بنویسم...باشد خب...نمی نویسم       نقطه سکوت.

صفر نوشت یک ذهن درمانده یا همانا درگیر نوشت یک عدد نگارنده

ذهن این روزهای نگارنده اینقدر درگیر است که نمی داند از چه بگوید و از که بگوید شما فقط این را بدانید که ذهن این روزهای نگارنده اینقدر درگیر است که نمی داند از چه بگوید و از که بگوید 

 

ایام جشنواره فیلم فجر فیلم دیدیم در سینما صحرا در کنار جمعی از بزرگان! و از جشنواره تئاتر هم بی نصیب نماندیم و چندکاری دیدیم که زیباترینشان را خانمچه و مهتابی کاری از هادی مرزبان به قلم مرحوم اکبر رادی می دانیم با آن بازی های زیبا و روان همه و علی الخصوص گلاب آدینه عزیز 

ای کاش نوشتنمان می آمد و این مغشوشات ذهنی که مانند لخته ای خون بر روی ذهن جوان و نو پا و صد البته پیر فکرمان نشسته را خالی می کردیم و لختی می آسودیم اما چه می شود کرد که ادبا و فضلا و اهل قلم اهل دل مدتها قبل از ما گفته اند که هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند. حالا درست که ما از اسرار حق بی بهره ایم و بویی از عالم فهم و شعور نبرده، لااقل در مهر کردن دهان و دوختن لبان که می توانیم با اهالی سرّ و سرور به تساوی نشینیم و گردن دراز کنیم و سرمان را بالا بگیریم که مثلا ما هم آری! 

از صنایع مظروفه و ظروف مصنوعه که بگذریم این روزها زیاد حال خوشی نداریم و در سرگردانی آشکار که همانا اندکی هم با گمراهی آشکار مخلوط گشته به سر می بریم و از این بابت خدایمان را شاکریم که اگر جز این کنیم شرط بندگی را به جای نیاورده ایم.سرمان سرشار از هیچ است و دایره تو خالی صفر مغزمان این روزها چاق و چله تر از همیشه، می دانیم چه مان است و نمی دانیم که چه مان است و کور شویم و لال اگر جز حقیقت بگوییم، روزهایمان را این روزها به تنهایی سپری می کنیم و تنها لطف این روزهای پر از تنهاییمان تنها در سپری شدن است و بس. ای کاش روزی بر نگارنده فرا می رسید که می توانست او اگر می خواست که بگوید آنچه را که در دل دارد و بی هیچ گوشی و کنایی حرف بزند از آنچه در دل کوچکتر از تنگ بلور و زلال تر از آب روان و مهربان تر از ماهی قرمز کوچولویش می گذرد و آنچه که در قلعه فلک الافلاک ذهنش زندانیست 

حال که چونان نیست بایست لختی و لمحه ای دیگر بار زبان در کام بگیریم و نگوییم از آنچه که گفتنش را هنوز نیاموخته ایم  

دعا می کنیم که تلاش کنیم که یاد بگیریم که بگوییم آنچه را که از گفتنش عاجز و از اندیشیدنش قاصریم. 

 

 

پ ن :امروز رفتیم در وبلاگ دوستی که دو سال و دو ماه و هفت روز از ارسال آخرین مطلبش می گذشت کامنت گذاشتیم، چه دوست خوبیست و چقدر دوست داشتنی کاش میشد که بشود و دوباره دوست شدنمان را صرف می کردیم با هم.