خسته نوشت پسر از سفر برگشته

سلام 

حمعه از سفر برگشتم 

خیلی خوب بود 

دوست دوست داشتنی ام را هم دیدم 

اتفاقاتش را برایتان می نویسم امشب 

الان کلاس درام شناسی دارم 

ولی می خوام برم کارگاه تمرین تئاتر بداهه 

خستم...می خوام دو روز بخوابم...امروزم خوابم برد کلاس صبحم پرید 

 

پ ن : می خوام تئاتر خیابانی کار کنم دنبال متن خوب می گردم اگه کسی می تونه کمک کنه دریغ نفرماید لطفا...

گیج نوشت دیوانه ی گیج

آدم وقتی می خواد یه کاری بکنه هرچیم که زور بزنه نمیشه اما بعضی وقتا نمی خوای کاری بکنی ولی انجامش میدی 

مث همین پست من 

توی روزهای قبلی خیلی دوست داشتم بنویسم از اتفاقاتی که واسم افتاد و فکرایی که سر خورد توی مخم ولی وقتشو پیدا نمی کردم اما امروز قراری نداشتم که بیام پست بذارم اما حالا اومدم و دارم می نویسم 

روزای گذشته اتفاقای زیادی افتاد که حتما توی فرصت مناسبی واستون می گم. چندتایی کار تئاتر دیدم و چیزای تازه یاد گرفتم. اختتامیه هم رفتم خوب بود خوش گذشت و کلی چیزهای دیگه 

توی اتاق نشستیم. من و علی رضا. حرف می زنیم از آدما از افکار از تجربیات از تئاتر از کتاب از زندگی ایده هامونو مرور می کنیم خاطراتمونو زندگیمونو . ۷سالی از من بزرگتره. از محبوبه دختر شیخ حسن می گه و مرضیه دختری که در کودکی سرشو کوتاه کرده بود پدرش برای تنبیه اونو بسته بود به صندلی و توی سرداب زندانی کرده بود 

هردو از آینده ی گنگمون دلگیریم و به این نکته اذعان می کنیم که اگه پول داشتیم می رفتیم تئاتر می خوندیم دانشکده ما طوریه که اگه بخوایم انصراف بدیم باید چند میلیونی هزینه تحصیلمونو بپردازیم. محیط دانشکده کلافم می کنه. من که تشنه ی محیط هنریم و لحظات قشنگی از زندگیمو دی جو دوست داشتنی و هنری دانشگاه هنر اصفهان گذروندمو برای رسیدن به محیطی که دوست دارم از رشته ی ریاضی اومدم هنر حالا باید جو خشک و اداری دانشکده صدا و سیما رو تحمل کنم . بی خیال 

علی رفت بانک ببینه به حسابمون پول ریختن یا نه آخه این دانشکده کوفتی ماهی سی هزار تومن میریزه به حسابمون که مثلا از گشنگی نمیریم. من که تا حالا ازش استفاده نکردم 

تا الان داشتکتاب ابله داستایوفسکی رو می خوند من هم درباره ایده های تئاتری فکر می کردم و نتو ورق میزدم و وبلاگ می خونم 

قبلا گفتم بازم میگم وب منو دیوونه می کنه زندگی منو دیوونه می کنه دیوونتونم آدما ساعتها توی خیابونا گشت میزنم تا کوچکترین رفتارهاتونو درک کنم تا بدونم که باید باهاتون چه برخوردی داشته باشم و با چه زبونی باهاتون حرف بزنم 

حس اولیه ای که برای نوشتن داشتم پرید حسی توام با فریاد برای آگاه کردن آدما که آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید...به خدا خیلی دوستون دارم 

اصفهان که بودم رفیق ترکی داشتم که پسر خیلی خوبی بود الانم دانشگاه تهران نقاشی می خونه شب همه که نی خوابیدن حرفیدن ما شروع می شد تا خود صبح 

پنجره ی اتاقمون رو به میدون نقش جهان باز می شد ساعتای سه چار صبح که می شد و خوب که از عشق به آدما سیراب می شدیم پنجره رو باز می کردیم و فریاد می زدیم : 

آدما ... حیلی دوستون داریم  .  شما خوابین ولی فکر شما خوابو از سر ما پرونده . به خدا از شما پریم 

بی خیال حسم رفت . نه اینکه بره ولی وقتی می نویسم نمی تونم حسمو با همون قدرت نگه دارم 

بی خیال شبتون قشنگ 

 

پ ن : به عنوان دستیار کارگردان قراره یه ویژه برنامه واسه شبکه یک یا سه بسازیم در هفت قسمت سی دقیقه ای 

 

پ ن ۲ : به درخواست استاد درس مردم شناسی وبلاگی با موضوع انسان شناسی زدم برید و نظر بدید چون تعداد نظرات برای استادم مهمه. اگه برید اسمم رو هم خواهید فهمید پس زود برید 

www.2pa.blogsky.com 

 

پ ن ۳ (مهم): لطفا کسایی که متن نوشته های منو نمی خونن و فقط می خوان نظر گذاشته باشن توی قسمت نظرات سه تا نقطه یا یه شکلک بذارن نمی خواد نخونده از نوشتم تعریف کنن. قول می دم به وبتون سر بزنم و نظر بذارم 

 

پ ن ۴ : فردا می روم قم به دیدن دوست دوست داشتنی ام

امروز نوشت الکی من

امروز نمایشنامه خوانی داشتیم. متن طبیب اجباری مولیر . تجربه خوبی بود من نقش ازگنرل رو داشتم(نقش اصلی داستان) نمی دونم خوب از کار در اومد یا نه ولی به هر ترتیب خوش گذشت 

بعدش هم کلاس ارتباط بصری داشتم. خوب بود.طرحام به نظر خودم از همه بهتر بودن هرچند که سعی کرده بودم ساده کار کنم و فوتو شاپش رو هم علی واسم کار کرده بود ولی استاد زیاد درباره کارم صحبت نکرد البته نتونست از کارم ایرادی بگیره. استاد خوبیه اگه سلیقه ای کار نکنه و فقط کارای "......" رو نبینه 

عصر هم رفتم دبیرخانه جشنواره واسه راس و ریس کارا که البته اونجا با سیامک انصاری هم دیدار کردم،البته هرچند کوتاه بود اما امیدوارم در روزهای بعدی جشنواره بیشتر باهاش آشنا و حتی دوست شم. آدم با شعور و با شخصیتی به نظر می رسه 

الانم داشتم واسه چندمین بار فیلم املی رو میدیدم که حوصلم سر رفت اومدم پای نت 

 

 پ ن : میلاد امام رضا(ع) بر همتون مبارک. امیدوارم حاجت ها و آرزوهای قشنگتون براورده بشه 

  

پ ن : زمین از دلبران خالیست یا من چشم و دل سیرم

         که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم؟

         خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

         که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

کارنوشت یک انسان پرکار

بعد از دو روز کار طاقت فرسا بالاخره تموم شد  

از دیروز صبح دسته بندی آثار شروع شد دیشبم تا ساعت ۱۱شب توی دانشکده بودم 

تا اینکه پس از ۱۹ ساعت فعالیت مداوم و پرفشار من و دوستان بالاخره فیلما برای بازبینی هیئت داوران اماده شد. 

الانم تازه رسیدم خیلیم خستم می خوام برم بخوابم. پس فعلا

همه جور نویسی های ترش و شیرین

دیشب رفتم پاتوق همیشگی جلوی کافه سپیدگاه 

روی نرده های خیابان نشستم و آهنگ مجانی گوش دادم 

سی و چند سالی دارد به گمانم 

از وقتی که یادم می آید آنجا نشسته تکیه داده به اتاقک شرکت برق و سه تار می زند 

آهنگ نامجو را بهتر از بقیه آهنگها می نوازد 

ای ساربان...ای کاروان...لیلای من کجا می بری 

با بردن...لیلای من ... جان و دل مرا می بری... 

گوش می کنم 

آدم ها را نگاه می کنم 

ماشین ها را دید می زنم و نور چراغ ماشین پلیس را که روی دیوار های تاریک شهر پرده های آبی و قرمز می کشد 

نیم نگاهی هم به پنجره ی کافه دارم 

میز مخصوصم پر است 

شهر هم حسابی شلوغ  

مست زندگی که می شوم دفترم را بر میدارم و شروع می کنم به نوشتن 

 پس از تو نمونم برای خدا...تو مرگ دلم را ببین و برو 

چو طوفان سنگین ز شاخه غم...گل هستی ام را بچین و برو

هرچیزی را که میبینم یا به ذهنم میرسد می نویسم 

آدمها میروند تا یک شب آرام پاییزی را در کنار خانواده شان بگذرانند 

ماشین ها در گذرند 

مانده ایم من و مرد نوازنده تنها 

من می نویسم او می نوازد 

جایی نداریم که برویم 

یک ساعتی که می نویسم آرام می شوم 

بر می گردم توی خیابان میرهادی 

نگاهم اما هنوز توی کافه است 

و نوای سه تار که دور و دورتر می شود  

تو اکنون ز عشقم گریزانی 

غمم را ز چشمم نمی خوانی  

از این غم چه حالم نمیدانی 

 

پ ن : شده ام مسئول برگزاری چهارمین جشنواره فیلم دانشجویی 

از فردا کارم شروع می شود و سرم حسابی شلوغ 

تجربه خوبیست 

 

پ ن 2 : می خواهم سه تار بخرم. اگر از ساز سررشته دارید برای خرید یک ساز خوب به همراهیتان نیازمندم به شدت 

 

پ ن 3 : این مطلب هم هدیه به کبوتر سفید ، این بار سعی شد تلخی نداشته باشد 

امید که به کامت خوش آمده باشد

از تکرار می گفت و از تشابه از نقش می گفت و از از هارمونی 

من اما در کلاس نبودم 

رفته ام ۳۳پل پاهایم را دراز کرده ام و رو به دوربین لبخند می زنم و نارنگی می خورم 

یا که اصلا نه رفته ایم پای پل خواجو نشته ایم کنار آب و زل زده ایم به عکس لرزان ماه در آب و زمزمه های محومان در خروش زنده رود که:  

«دلم گرفته ای دوست........هوای گریه با من...» 

خیلی وقت است که گریه نکردم 

بچگی هایم را از یاد نبرده ام هنوز و آوای مادر در آغاز گریه هایم که عزیزکم مرد که گریه نمی کند. 

و من چه زود مرد شدم 

از مردی فقط گریه نکردنش را آموختم 

و  تنها در خود شکستنش را به ارث بردم 

من اما در کلاس نبودم 

ترک زین دوچرخه صادق رفته ایم میدان نقش جهان 

شب است 

تکیه داده ام به عالی قاپو و دوچرخه را گذاشته ام جلوام. مست زندگی که می شوم sms می دهم به خانه که در میدان نقش جهان در یکی از زیبا ترین شب های سال شادی ام را با شما تقسیم می کنم 

می گفت اگر آثار پیکاسو را نفهمیدید کارشناسی نکنید که این اثر بدرد نمی خورد نظر شخصی تان را بگویید که نفهمیدمش یا خوشم نیامد 

راست می گفت  بنده خدا 

حرف دل من در زندگی هم سالهاست همین است 

که آقا جان تو که نه مرا میشناسی و نه شرایط مرا درک می کنی الکی درباره زندگی من نظر نده 

این چه حس تفرعنی ست که دارد ریشه های انسانیت ما را می سوزاند 

اس ام اسی هست که احتمالا همه خوانده اند 

می گوید : «زندگی مثل شطرنج است تا وقتی که بلد نباشی همه می خواهند یادت بدهند یاد که گرفتی همه می خواهند شکستت بدهند» 

شده حکایت این روز های من 

آدم ها یا می خواهند یادم بدهند یا شکست 

چون نخواستم یادشان بدهم و یا شکستشان 

ترک زین صادق از دانشگاه بر می گردیم

حکیم نظامی را می آییم تا 33پل 

هوای خنکی است و دلهامان شاد لباسهای تیم دانشگاه را هم پوشیده ایم که پیراهنمان هم مثل دلهایمان یکرنگ باشد سفید سفید 

پل فردوسی را که می آییم بالا با هم فریاد می زنیم ««خدایا شکرت»» 

  

خدایا شکرت  

استاد دارد نماد و نشانه می گوید و من اما باز هم در کلاس نیستم 

 

پ ن : به اطرافم که نگاه می کنم این کلمات برایم آشنایی دارد. تکرار تشابه نقش.بگذار بازی را هم به آن اضافه کنم. کامم تلخ می شود. باید بروم. نیم ساعتی می شود کلاسم شروع شده

تلخی نوشت های یک ذهن درمانده

مشتی سئوال توی ذهنم چرخ می خورد 

داغونم می کتد 

می خواهم سرم را به دیوار بکوبم 

می کوبم 

بهتر که نمی شوم هیچ فکرهای گذشته هم هری میریزد توی مغزم 

می مانم که چکار کنم 

بلدم بنویسم اما نمی نویسم 

نپرسید چرا که اگر جوابش را داشتم سرم را به دیوار نمی کوبیدم 

آرامش ندارم 

موضوعات مختلف. دغدغه های شخصی و اجتماعی فراوانی را این روزها میزبانم 

برای فرار از این تلخی وب می خوانم 

کارم شده است وب خواندن 

ساعت ها نشستن و وب خواندن 

روزنوشتها داستان ها شخصی نویسی ها 

وب دیوانه ام می کند  

روزی کتابی خواهم نوشت 

روزی وبی خواهم ساخت 

روزی من هم زندگی خواهم کرد. 

 

پ ن : این روزها زندگی را بازی می کنم . می دانم تلخ است اما ملالی نیست کام من مدتهاست به تلخی عادت کرده است.

سلام  

با نام خدا شروع میکنم 

یا علی