یاوه گویی های دهان مالامال از یاوه

خسته ام ، در تنهایی و نه به تنهایی خسته که خسته ام از تنهایی و این روزها را که خوابشان میکند بسان شب و بالعکس، عجیب خسته ام از خودم و خودمان و روزهایم که گذشته اند و حالا نمی دانمشان نام چه گذارم. دو هفته ای در سفر بودم نخست به شهر مقدس، اصفهان که این بار تقدسش برایم کودکانه های بچگانه ای بود و رفع خستگی و تجدید دیدار و نقد کردن پتو و پس از آن چند روزی در دانشکده و به سان همه روزهای دگر در آن علافی طی کردن و گذراندن ایام به بارقه ی رسیدن روزهای خوب و سپید و مفید الفایده و بعد از آن بود سفر زیبا کنار و ملاقات خزر و دیدار قلعه رودخان و خوشی که بگذشت در پس همه محدودیت ها و اینها همه به کنار، امروزمان غمگنانه گذشت به سان همه روزهای دگری که چاشت از خواب بر میخیزی و از رختخواب اما نه، و با صدای  شبیه به سوپرانوی ابوالفضل "آقایون ناهار" به زور برخیزیدن می کنی از جای و می روی می گیری ناهار را و در راه به سبب دیدین مسعود، دوست همیشه شاداب، میروی ناهار را اتاقشان و در همین لحظات محمد پسرک همیشه پست مدرن تازنده بر تقابل سنت و مدرنیته که به تازگی سنت را در ازای ویواز سونی اریکسونی به مدرنیته ی منحوط فروخته، شروع می کند به ایراد سخنان پساساختارگرای پست مدرن که در هنگام صرف غذا همچون فلفل هندی و دلمه ای به طعم غذا و هضم راحت آن کمک شایان می کند و امروز چونانم به نظر آمد که او را حال چندان خوش نیست. شاید به سبب شرح اتفاقاتی که ما نمی دانیم و لا اقل باید گفت دانستنش دردی را از ما دوا نمی کند، مانند تعداد دفعات عشقورزی یک زوج جوان در یک ماهه ی آغازین زندگیشان، اما مشکلات باید در حدی باشد که مخت هنگ کند بسان دیشب که در اقدامی نئو نوآر اس ام اس عاشقانه ساکسانه ی معشوق در پیرامون نوازش سینه ها و خوابیدن در یک بستر برای رسیدن به تعالی و یکی شدن روح جدا مانده از اصل و متمایل به اگزیستانسیالیسم هدفمند شده را بردارد و بفرستد به پدر و بعد از آن اس ام اس پوزش خواهی و از آن بعدتر اس ام اس پدر مهربان که همانا ای فرزند عزیزتر از جان تو را پندی دارم و آن رعایت دقت در دادن اس ام اس است به جانان که اینبارش را خدای مرحمت فرمود و خطایت به من گناه آزموده افتاد،خیال کن اس ام اس را به بانویم که مادریت را پذیرفته فرستادن نموده بودی ، تو را چه روی بود در برگشت به خانه و نگاه در چشمان آن مه لقای مه پیکر که سر و دست و جانم فدای یک غمظه اش. حالمان که خوب نیست انگشتانمان هم تبعیت نمی کنند از حال و می چرند بر صفحه ی کیبورد و هر چه را که خود می خواهند و می طلبند فشار می دهند و این نه تنها وصف حال من معدوم الحال بل همه ی آن عزیزانی است که می نویسند و از نگارش تنها خالی شدن ذهن پر از کاهشان را خواهانند و این وضع در شرایطی که این انبار کاه را سیل خروشان دلتنگی ها و بیهوده انگاری ها و هدفمند نبودن هرچیز اعم از یارانه ها چنان خیس و سنگین نموده است که دیگر جای بحثی نمی ماند و در این شرایط است که مثل همیشه به خود بازمی گردیم و می فهمیم که چونان گذشته فقط گفته ایم و نگفته ایم آنچه درونمان است و شاید هم درونیات خود را نمی شناسیم و همین اینهایند آنچه که فرضشان می کنیم. پس سخن کوتاه می کنیم، زبان در کام می گیریم و به احترام تنهایی خود کلاه از سر بر می داریم و ادای احترام می کنیم و به محض برگرداندن سر پوزخند می زنیم و دهن کجی به رسم بدترین بی احترامی ها و بی حرمتی ها به این تنهایی مهربان و زیبا و سیال ابراز می کنیم باشد که کمی شرمسار گردد و گردیم و خارج گردیم از حالی که در آن نباید بود ما را. فی الحال بای . 

 

پ ن : ایده های زیادی برای فیلممان هست که  عناصر زیادی من جمله کمبود بیش از حد و همینطور گشادی فراوان مانع می شود. خدا را چه دیدی شاید هم شد ساختیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
همان بی رنگ بی رنگ! سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ق.ظ

من وب نوشته های بیش از چند(؟!)خط رو
معمولا حوصله خوندن ندارم
ولی قلمت اونقدر کشش داشت که
حتی از یاوه گویی های بیش از چند(؟!)خطت لذت بردم

این نشان از لطف بی پایان حضرتش به حقیر است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد