ساعت نوشت بی زمانی من بی سیگار که پایانی ندارد

ساعت های پیش رو را ریخته ام روی تخت ، گذاشته ام برای فروش. با قیمت مناسب  و با تخفیف. ساعت هشت تادوازده شب قیمت بیشتری دارند برای اینکه هوایشان خوب است و هوس قدم زدن به آدم می دهد. ساعت های اوایل صبح هم قیمت بالایی دارند برای خواندن پرنده ها و به مدرسه رفتن بچه ها که حس زنده بودن به آدم می دهد. دم دم های ظهر و ساعت پیک ترافیک را اگر بشود یکجوری آبشان کرد خیلی خوب می شود. دقایق را هم خرده فروشی می کنم. اگر فروش خوب بود ثانیه های مانده ته بساط را جمع می کنم ، پسرک شیطانی را که چشمهای درشتی دارد و با دوچرخه اش دور و بر بساط چرخ می زند صدا می زنم و ثانیه ها را می ریزم کف دستش که به خاطر پاک کردن دماغ آویزانش هنوز خیس است. که برود برای خودش زندگی بخرد. با پولی که برایم می ماند می روم یک باکس سیگار می خرم و یک صندلی چوبی لهستانی. راه می روم در شهر و هرکجا که میلم کشید صندلی را می گذارم گوشه ی خیابان و سیگار دود می کنم. باقی پولم را هم می اندازم توی ضریح امام زاده صالح و نیت می کنم که با پولش برای کبوترها گندم بخرند.صندلی چوبی لهستانی ام را برمی دارم و سوار تاکسی می شوم به مقصد نمی دانم. سیگاری آتش می زنم و از راننده هم می خواهم که با من سیگار بگشد و رادیو هم هرگاه خواست اخبار ساعت خاصی را پخش کند موج رادیو را عوض کند تا بنان بخواند و یا زنی از آن سو بگوید: "رادیو آوا ، رادیویی برای اوقات فراغت شما". و به نمی دانم که رسیدیم صندلی چوبی لهستانی ام را بگذارم گوشه ی نمی دانم و به نمی دانم خیره شوم و سیگار دود کنم و به آدم هایی که سیگار ندارند سیگار تعارف کنم؛ و دوستی ها معمولن از همین سیگار شروع می شوند. و این جمله می تواند پایانی باشد برای این نوشته که آمده تا باشد لختی. و زمان سئوالی ست که پاسخش را هرکس بلد باشد تیک تاک ساعت های قدیمی مبهوت ش نمی کند.