روز نوشت منی که دست چپش را در موهایش فرو برده است

امروز من پرکار بود و ازین بابت احساس خوبی دارد به گمانم. صبح ساعت نه بیدار شدم ، ده و ده دقیقه از ساختمان خوابگاه به سنگ فرش های خیابان مهاجرت کردم و آسمان با پرده ای از هوای سرد که به گونه هایم کشید به استقبالم آمد و خورشید چنان می درخشید که حدس داشتن یک روز خوب چیز دور از انتظاری نبود. در میدانی که سی و چند سالی می شود نامش را در شناسنامه به انقلاب تغییر داده اند عکسی را که دو روز فرستادن فایلش زمان برد به چهار عکس شش در چهار تبدیل کرده در پوشه ی مربوطه گذاشته و با تحویل آن به ستاد مورد نظر کارهای اداری پرواز با هواپیما به سمت مدینه در اردیبهشت ماه سال آینده تمام شد و فقط ماند وامی که بانک محترم ملت لطف می نمایند و در اسرع وقت آن را به حساب لاوجود واریز می نمایند ، البته در طی طریق این مسیر ، معرفی ضامن از طرف بنده امری حیاتی ست که فعلا در تلاش برای گذشتن از این معضل هستیم. تا آماده شدن عکس ها سری به دانشگاه تهران زدیم و سراغ کلاس های استاد شفیعی کدکنی را گرفتیم که متوجه شدیم هنوز کلاس های ترم جدید برگزار نشده اند و با علم به اینکه این ترم احیانا تنها برای دانشجویان دوره ی دکتری کلاس خواهند داشت ، شرایط حضور کمترین در کلاس معظمن له و تلمذ در محضرش در پرده ای از ابهام فرو رفت (مقداری چاپلوسی شد که خودمان خوشمان نیامد...برای ثبت در تاریخ پاک نمی شود). در بازگشت گالری بهزاد اولین توقف گاه بود که دیدن کردیم از نمایشگاه عکس جوانانی جویای نام همچون خود و ایضا نمایشگاهی از آثار نقاشی تنی چند از نسوان با ذوق که در اکثر موارد اگر وقتشان را به شستن ظرف های کثیف خانه و رفت و روب و مراقبت و موانست با فرزندان و همسران خود می کردند نتیجه مطلوب تری می گرفتند و هم خدا را خشنود می کردند و هم حدس به یقین بندگان خدا را . این مطلب در مورد دوستان عکاس نمایشگاه مجاور هم صدق می کرد ، بگذریم. توقف گاه دوم موزه ی هنرهای معاصر بود و بهانه ، برگزاری چهارمین جشنواره هنرهای تجسمی فجر که تا آمدیم به خودمان بجنبیم یک ساعت و چهل دقیقه صرف تماشای مناظر و خطوط و احجام و بافت های ساخته دست بشر شد و امروز عجب بسیارمان آمد از معماری این موزه که بسیار هنرمندانه بود و خود اثریست پهلو به پهلوی آثار نامبر وان فرنگی و غیر فرنگی . تمام رویت ها و تماشا ها به کنار ، دیدن یک کاریکاتور هم به کنار که در فضایی سرد و بی روح پدر ژپتوی پیر را نشان می داد که در کنار آتش نشسته است و از شدت سرما پینوکیوی چوبی را به درون آتش انداخته است و خود را گرم می کند و خیره به سمت دوربین فرضی نگاه . دیدن این اثر بدجور تن و ذهن را لرزاند اگر دروغ نگفته و مبالغه نکرده باشم. معنایی در آن دیدم که کار چندین و چند نمایشگاه و همایش و چه و چه و چه را یک تنه انجام می دهد ، باز هم بگذریم. در بازگشت به خوابگاه کمی مطالعه کرده با دوست هم اتاقی که علی اش نام است به خرید رفته و مثل همیشه سیب زمینی خریدیم و تخم مرغ و نوشابه و اینبار روغن ، آنهم لادن که در طلایی بودن و نبودنش شک است . بی خود نیست که نام خود را گذاشته ایم سیب زمینی خورها ! بعد از آماده و پر شدن غذا و معده هامان در راس ساعت چهار ، کمی این ور یا آن ور ، دستوری از جنس نشاسته و روغن همراه با امگا سه به مغزمان رسید مبنی بر خوابیدن و در این مواقع کیست که حرف گوش مغز نازنین نکند که این کار از انسان سالم و آدم بالغ برنمی آید. یک ساعت بعد با صدای توامان زنگ تلفن همراه و شخص دوست هم اتاقی که علی اش نام است برخاسته لباس پوشیده به سینما آزادی رفتیم و خوراک تصویریمان شد دو فیلم آن هم بون اندکی نشاسته یا روغن . اولیش پله ی آخر بود از علی مصفا که دوست داشتمش ، همانطور که خودش و همسر نازنینش را می دوست دارم. بین خودمان منهای الف و نون آخرش بماند که گمانم خودش را هم به خاطر همسر نازنینش دوست داشته باشم . آخر خیلی بانوی خوبی ست و به گمانم شهبانوی سینمای ایران باشد. خدا سلامتش بدارد و دلش را از شادی های دنیا مملو سازد. گفت مان شد که این فیل را دوست می داشتیم و بردلمان نشستن کرد. فیلم دوم "یک روز دیگر" حسن فتحی بود که هرچند خوش ساخت بود اما بواسطه داشتن داستانی تکراری رای خود را در صندوق آرای تماشاگران در شکاف میانی که همان متوسط باشد انداختیم و به سمت خوابگاه روانه شدیم و در آن هوا و در آن احساس راهی جز پیاده روی نبود. کیف بر شانه سمت راست ، کاپشن در بین دستان و بر روی سینه و نم نم باران بر روی گونه هایی که می خواستند بشکفند و گل بدهند و زمین را بارور کنند. ساعت ده شب خیابان خلوت ولی عصر و جوشش آب در جوی کنار پیاده رو و نم نم باران می شود کامل باشد برای داشتن یک حس خوب ، پیشنهاد می کنم باور کنید (می دانم ، خودم به روهای دیگر سکه واقفم و اذعان دارم((جمله ی خوبی نبود ، پر بود از من و فهمیدن و تفاوت)) به خوبی خودت ببخش) تا ابتدای خیابان فاطمی آمده باقی راه را تاکسی گرفتم و در هنگام پیاده شدن ، بارش ، برفیدن گرفته بود و بوسه های دانه های برف بر گونه هایی زاییده در یک خیابان آنطرف تر پایانی بود برای یک روز که من در آن فعال بود و احساس خوبی داشت ، انشا ا... ) حالا هم با دلی که پر است از حس های خوب و دلتنگی های همیشگی اینجا نشسته است و انگشتانش دارند با کلیدهای سیاه و سفید صفحه کلید عشق بازی می کنند و کم کم یادشان می آید که باید بروند و کاغذ را نوازش کنند و در تعاملی چند جانبه با چشم و سایر اعما و احشا کاری کنند که من خوابش ببرد. نمازمان را هم بخوانیم بد نمی شود.

رجعت نوشتی که به برادر نوشت ختم شد

رجعت دیشب صورت گرفت و امروز صبح در ترمینال به ثمر نشست و در ازای شصت و پنج کیلو بار اضافه ای که به شهر تهران ارزانی داشتیم او نیز در بدو ورود سرمایش را به تن خسته و جان نزارمان هدیه کرد و آنقدر در بخشایش این موهبت بی دریغ بود که از لطف خلعتیش هنوز ساق پاها و سر پر مویمان درد می کند . حرف از سر و مو شد یادم افتاد به اصلاح همین چند روز پیش که به آرایشگر مخصوص سفارش مدل موهای برادر عزیزمان حبیب خان رضایی را دادیم در فیلم همیشه پای یک زن در میان است و حالا چقدر شبیه شد و نشدش را باید از مخاطب عاقل پرسید و آینه ی صاف. در دشت اول جشنواره مان امروز فیلم "تلفن همراه آقای رییس جمهور" علی عطشانی مان به صید رسیده و رویت شد که مرا زیاد از آن خوشامدی نبود بواسطه ضعف در کارگردانی که موضوع و طرح در جای خود نسبتا خوب بود و اگر در فیلمنامه بدان سطحی پرداخته نشده بود و کارگردانی هم لا اقل بدست حقیر انجام شده بود نتیجه کار قطعا خوشایندتر می نمود ، احتمالا. بایدم شروعی دوباره باشد این روزها و متولد شوم و پوست بترکانم اگر بخواهم و بخواهد و بشود. حرف زدن امشبمان از سر شکم ذهن پریست که صد البته شکم جان به سبب ماکارونی بودن غذای امشب خوابگاه بپاست و به راه مثل همیشه که نه ، مثل اغلب اوقات. این سه باری که آقا یوسف را توی خانه تماشا کردیم را اگر جمع کنی با آن نه باری که توی سینما دیدمش می شود دوازده بار و هربارش مرا لذت بوده ازین فیلم که اگر دروغ بگویم دروغ گفته ام قطعا که نه شاید ، و صدالبته که هرکسی را نظری ست و مال همه هم محترم ، لا اقل در لفظ. رفتم که رفتم.


پ ن : جمله آخر آهنگیست از آصف که این روزها پخشش می کند برادر مهربان فراوان و حظ می برد برخلاف خانواده که گوششان به آن حجم صدا عادت ندارد


پ ن 2 (برادر نوشت) :برادر دلبند با صغر سن چهارده سالی که دارد دومین کار تئاترش را نوشته و تا چند روز آینده به روی صحنه می برد . کاری با نام "موسیو قاراپت" . کار سوم هم تا چندی دیگر آماده خواهد شد . در طول امتحانات ترمش هم فیلمی ساخته بود کوتاه در نعت تلاش و کوشش در راه علم و دانش. درودش باد و خدایش در کنار

امشب و شب های قبل نوشت پس از روز ها و مدت ها

بی مهرم این روزها ، به این وبلاگ ، به خودم ، به دیگران ، به زمان و به این انگشتانی که شاید لیاقتشان همنشینی با قلم بود و میزبان نامهربان بینشان جدایی انداخت و الان سردشان است بواسطه آمدن از بیرون که از آنجا می آیم و بطور دقیق تر از کافه ای می آیم که نامش را سپیدگاه گذاشته اند و سر تخت طاووس است و با حسین بودیم و فرنام که شب آخر تهران ماندن این ترممان را به این شکل گذراندیم و ذهن سرشار از هیچمان که تنها همین چند کلمه بدردنخور (احتمالا) را بیشتر بلد نیست مجدد گریپاژ کرده است به سبب اسبابی که خودمان می دانیم و گاه نمی دانیمشان و گاه می دانیم و راه رفع را بلد نیستیم و زمانی هم که بر هر دو اطلاع کافی و وافی داریم حال ایجاد تغییر را نداریم. این روزها بد نیست که یعنی خوب است که یعنیترش می شود این که همه چیز خوب است و غیرش هم ثابت نمی شود هیچگاه. در میانه ی سردرگمی ها و در پس بازگشت به خوابگاه فخیمه که این روزها بذر دلتنگی در آن می کاریم و نهال تنهایی برداشت می کنیم (نهال بدین سبب که این تنهایی و غم و انزوا را شروع مسیری می دانیم که یحتمل باید تا پایانش را خرامان خرامان برویم. شاید) می گفتنمان می آمد و سررشته ی امور بواسطه پرانتزی که باز و بسته شد از دستمان خارج شدن گرفت. امشب پستی از میم . عین عزیز که از پس روزها بروز شده به سر شوقمان آورد که اگر خواستید می توانید آن را در اینجا بخوانید. شوقی همراه با شکلات تلخی در دهان. بگذزیم. می نویسیم که نوشته باشیم کار دیگری که نیست. فردا رجعت خواهم نمود به خانه و اواسط هفته بعد برخواهم گشت هرچند که بین الترمین کوتاهیست اما راضی هستیم به رضایش که رضایش راضیمان می کند لا اقل در حرف. دیشب شخصیت حقیقی سی جی آرت سوسایتی پیشمان بود و خوب بود و خوشی بود در پی همه ی گذشتن های این روزگار بدجور گذرنده. پریشب هم که با دوستان همشهری پس از سه هفته که بدلیل امتحانات فراق حاصل شده بود دیداری داشتیم ابتدا در پارک ملت و سپس به قصد پیاده روی تا نزدیکی های تجریش و در این بین کافه سوپر استار و رستوران راد هم محفل گرمی بود برای هم نشینی ها و گفتن حرفهایی که انسان در حین راه رفتن یادش به گفتنشان نمی آید. خوب بود و خوش گذشت و جوجه بدون استخوانمان هم آورده نشد و پیتزای یک نفره را دو نفره خوردیم و از اعجاز ها این که هر دو هم سیر شدیم لا اقل در کلام. و در بازگشت هم که قصد رساندن یکی از دوستان به خوابگاهمان بود در میانه اتوبان یادگار امام ما ماندیم و جیب خالی از وجه نقد و ساعت یازده شب که باز خوش گذشت و پیاده روی کردیم و پول گرفتیم از عابر بانک و خوب بود و خوشمان گذشتن کرد ، هرچند که آقای راننده پس از رساندن ما به مقصد اولیه که همان پارک وی خودمان باشد به علت نداشتن پول خورد همان صد و پنجاه تومان خورده ای که داشتیم را گرفت و برایمان خاطره ساز شد. دیگر بس است بروم که اندکی ارضا شدم از نوشتن و هرچند که بی محتوا و کم مایه (اهانتم به خود است نه به کلمه که می دانم و می دانیم که ارزشش ورای اینهاست) دیروز وفات پیامبر بود و شهادت امام حسن مجتبی که پاسداشت این روز را واجب می دانم و خانواده عزیز به این روز احترام خاصی بواسطه خواب پدربزرگ قائلند ، ما نیز.فردا هم که شهادت امام رضاست که همه مان (لا اقل آنهایی که می شناسمشان و دیدمشان و کم نیستند و از همه قشر و همه گروه و همه اخلاقی هستند) نمک پرورده سفره ی پر نعمتش هستیم. حیف که بد شده ام و درک نمی کنم و چه بشود در آینده خدا خود بهتر داند و من با این فهم اندک شیب نزولی را پیش بینی می کنم که خدایمان نکناد.پریشب دوستی می گفت تبریک می گویم بابت ذهن مذهبی ات و من ماتم گرفتم چون نه بودم آنچه که می گفت و زمانی بودم آنچه که می گفت و آن زمان ها زمان های بهتری بود که زندگی شیرین تر بود و درختان سبز تر و خدا نزدیک تر. سخن کوتاه الل هپ...  

 

پ ن : عمو بهزاد پیرمرد خوبیست که و می شود تنها عنصر دوست داشتنی خوابگاه دانستش. دوستش دارم 

 

پ ن ۲ : خانوم پاستیل و آقای پاستا خوب دارند گرد و خاک می کنند . اگر دوست داشتید در اینجا به دیدارشان بروید و بخوانیدشان.

سخت نوشت پیرامون یک اتفاق

یک ساعتی جلوی خانه این پا و آن پا کرد ، لامپ اتاق که خاموش شد کلید را به آرامی توی قفل چرخاند و بدون درآوردن لباس هایش به زیر پتو رفت. 

پ ن : سخت است پدر باشی ، یلدا باشد ، هندوانه نباشد.

نوشتی که نوشته و باشم

نشسته ام توی سایت آهنگ های سهیل نفیسی را گوش می دهم و صفحات شعر شاعران امروز را می خوانم. حامد عسگری ،‌مهدی موسوی ،‌مهدی هاشمی نژاد ، مرتضی دلاوری و... 

از پنجره روبرو نمایی از شهر را می بینم و برج و باروهایش که در سرمای تازه از راه رسیده سکوت  اختیار کرده اند. امروز هم که اولین باران پاییزی باریدن گرفت و دل ظاهرا غمین ما را تسلایی دگر داد. حرف خاصی ندارم فقط حالم از همان حال و هواهایی است که وقتی شعر زیاد می خوانم سینه ام سنگین می شود و سرش گیج می رود و قیلی ویلی می خورد. از زمان تنها گذشتنش برایم می ماند و دل سنگینی می کند. باید بروم داستان کوتاهم را نگاهی بیاندازم اگر شد می آورم پیشکش می کنم. حال و حوصله ی هیچ کارم نیست . از شبی که پست قبل را نوشتم خیلی بهترم ، دیروز خوب بودم و امروز لب مرزم . جوانی است دیگر ، مثل باران های موسمی است یا مثل توابع سینوسی اما هرچه که هست ، هست و کاریش هم تمی شود کرد. بروم که دارم چرت و پرت می گویم. 

 

پ ن : چه خوب می شد اگه می شد !!! 

پ ن پریم : چه خوب می شد اگه چی می شد ؟؟؟ 

پ ن زگوند : چم .

بیهوده انگاری های یک خر گیرکرده در چاله

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همه چیز نوشت امروز و اتفاقاتی که افتاده بود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کم نوشتی برای شروع از پسری پرتر از خالی

آهنگ های سینا حجازی را گوش می دهم و بهانه ای ندارم بجز نوشتن برای شروع دیگری برای بودن و سرودن ، امید بشود آنچه که باید و نگرانی از آینده به امید و حرکت در حال تبدیل شود ، تلاشم این خواهد بود که رجعتی نیکو به این صحفه از زندگی داشته و باشم ،  حرفی نیست

بود نوشت پسر بی پی نوشتی که شاید هیچگاه نبود

از تالار وحدت می آیم و نکوداشت و جشن تولد هشتاد و هفت سالگی عزت الله انتظامی که امروز بود ساعت پنج و من با امیر رفتم که آمده بود برای فیلمبرداری ، خوب بود اما خیلی خوب نه ، از تمبر یادبود استاد هم پرده برداری شد و به امضای استاد فرشچیان و ایرج راد و ایشان هم منور . بگذریم که صحبتم اینها نبود و این هم نه ، که آمدم تمبر یادبود بخرم دیدم قیمت بیست هزار تومان است ، به یاد استاد در ذهن کفایت کردم. در بازگشت کاری دیدم خیابانی در محوطه ی تئاتر شهر که نه خوب بود و نه خیلی خوب ، حالا چرا کاری هرچقدر هم ضعیف شروع می شود می ایستم و تا آخرش میبینم خود هم ندانم . مادرم اصرار می کند خاکشیر بخورم که خوبم است و آب روی آتش ، برای جگر لهیده از گرما ، و امشب پس از روزها پشت گوش اندازی اجابت آن مهربان کردم و خود را مهمان به عددی خاکشیر در میدان انقلاب به راس ساعت حدودا نه و نیم شب . لیوان کوچک گرفتم که بشود پانصد تومان و خرج را ول نکرده باشم اما یادم نبود که همین چند روز پیش برای سه قلم نسخه نود و نه هزار تومان پول رایج مملکت را با تخفیف نهصد تومانی داروخانه چی خرج کردم ، ول یا ناول! غمگین گشتم که چرا بر خود سخت گرفته جرعه ای بیشتر از آن خاک چونان شیر بر نایژه ی نالان جاری نساختم ، که یاد آمدم اگر هماندم هم عزم به چنین کاری نموده بودم بازم حاصل نبود ، که در جیب مبارک پانصد و پنجاه تومانم بیشتر نبود و توان خرید لیوان بزرگتر بدون برداشت پول از حساب مبارک محال می نمود. شرمم شد امشب از کشیدن هورت از برای خاکشیر تن خواسته در گذر از کنار زنی سیاهه پوش که در سیاهی شب نان شب تمنا می کرد ، شرم باد ... باز بگذریم. 

گفتمش چیزی است در درون که تازیانه می زندم ، ذره ذره ام می کند نابود ، خندید به دست گیر کرده در دماغم و نگاهم کرد ، به اجبار خندیدمش و گفتم ببخشید چیزی نبود راحت درآمد. اما شمایتان که غریبه نیست به واسطه ی غریبه نبودن خدا ، چیزی درونم است ، اذیتم می کند ، می ترسم از تصنع ، می ترسم . می ترسم از آن گاهی که بودنم رنگ تصنع پذیرد ، که گر چنین شود ، نبودنم به ، که ورا با بود تفاوتی نباشد . امتحانات می گذرند به آسانی و سخت ، به سبب آسان بودن و احساس عذاب وجدان برای این همه وقتی که تلف می شود در دانشگاه ، برای بیست واحدی که در هر ترم می گذرد به بهانه ی لانگ شات و کلوز آپ و تراولینگ و چه و چه و چه . آخر هفته برادر جان امیر می آید و بایدش بگردانم کلی در شهر و شادیش هدیه دهم به جبران همه ی کاستی هایی که رابطه مان دارد به سبب همه کاستی هایم . شاید پدر هم بیاید برای مراجعه به پزشک و منش باید عصا باشم به سبب همه آغوش هایی که بود این همه سال . باید بروم که گره مغز بی مایه دارد گشوده می شود و حال عادی مراجعتم می نماید و دگر بکارت نوشته حفظ نخواهد شد . فعلا. 

 

پ ن : پی نوشت نداریم ، هرچه بود در متن نوشته شد.

کوچه ای با همه آمد و شدهایش (بی تیترترین نوشت یک حسواره!)

تنها که می شد ، دلش که می گرفت ، می آمد توی کوچه ، جلوی در خانه ، روی زمین می نشست . دستهایش را روی زانوهایش قلاب می کرد و کوچه را با همه آمد و شدهایش نگاه می کرد. 

امروز ظهر بیدار که می شوم ، در خوابگاه خالی ، توی راهرو ، پشت در اتاق ، تکیه می دهم به دیوار و دستهایم را به زانوهایم گره می زنم ، و به دوردست ، جایی که گیسوان طلایی آفتاب به پهنای پنجره ، بر شانه های سرد زمین شره می کنند ، خیره نگاه می کنم  و در غمگنانه ترین اعتراف زندگی به این واقعیت می اندیشم که بی شک ، بودن با او در آن عصر بهاری ، توی کوچه ، و قلاب کردن دستان روی زانو ، و نگاه کردن با او به کوچه با همه آمد و شدهایش ، ثوابش از رفتن به مسجد و خواندن نماز جماعت در آن عصر بهاری بیشتر بود. شاید آن روز سه شنبه بود.