امروز نوشت الکی من

امروز نمایشنامه خوانی داشتیم. متن طبیب اجباری مولیر . تجربه خوبی بود من نقش ازگنرل رو داشتم(نقش اصلی داستان) نمی دونم خوب از کار در اومد یا نه ولی به هر ترتیب خوش گذشت 

بعدش هم کلاس ارتباط بصری داشتم. خوب بود.طرحام به نظر خودم از همه بهتر بودن هرچند که سعی کرده بودم ساده کار کنم و فوتو شاپش رو هم علی واسم کار کرده بود ولی استاد زیاد درباره کارم صحبت نکرد البته نتونست از کارم ایرادی بگیره. استاد خوبیه اگه سلیقه ای کار نکنه و فقط کارای "......" رو نبینه 

عصر هم رفتم دبیرخانه جشنواره واسه راس و ریس کارا که البته اونجا با سیامک انصاری هم دیدار کردم،البته هرچند کوتاه بود اما امیدوارم در روزهای بعدی جشنواره بیشتر باهاش آشنا و حتی دوست شم. آدم با شعور و با شخصیتی به نظر می رسه 

الانم داشتم واسه چندمین بار فیلم املی رو میدیدم که حوصلم سر رفت اومدم پای نت 

 

 پ ن : میلاد امام رضا(ع) بر همتون مبارک. امیدوارم حاجت ها و آرزوهای قشنگتون براورده بشه 

  

پ ن : زمین از دلبران خالیست یا من چشم و دل سیرم

         که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم؟

         خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

         که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

کارنوشت یک انسان پرکار

بعد از دو روز کار طاقت فرسا بالاخره تموم شد  

از دیروز صبح دسته بندی آثار شروع شد دیشبم تا ساعت ۱۱شب توی دانشکده بودم 

تا اینکه پس از ۱۹ ساعت فعالیت مداوم و پرفشار من و دوستان بالاخره فیلما برای بازبینی هیئت داوران اماده شد. 

الانم تازه رسیدم خیلیم خستم می خوام برم بخوابم. پس فعلا

همه جور نویسی های ترش و شیرین

دیشب رفتم پاتوق همیشگی جلوی کافه سپیدگاه 

روی نرده های خیابان نشستم و آهنگ مجانی گوش دادم 

سی و چند سالی دارد به گمانم 

از وقتی که یادم می آید آنجا نشسته تکیه داده به اتاقک شرکت برق و سه تار می زند 

آهنگ نامجو را بهتر از بقیه آهنگها می نوازد 

ای ساربان...ای کاروان...لیلای من کجا می بری 

با بردن...لیلای من ... جان و دل مرا می بری... 

گوش می کنم 

آدم ها را نگاه می کنم 

ماشین ها را دید می زنم و نور چراغ ماشین پلیس را که روی دیوار های تاریک شهر پرده های آبی و قرمز می کشد 

نیم نگاهی هم به پنجره ی کافه دارم 

میز مخصوصم پر است 

شهر هم حسابی شلوغ  

مست زندگی که می شوم دفترم را بر میدارم و شروع می کنم به نوشتن 

 پس از تو نمونم برای خدا...تو مرگ دلم را ببین و برو 

چو طوفان سنگین ز شاخه غم...گل هستی ام را بچین و برو

هرچیزی را که میبینم یا به ذهنم میرسد می نویسم 

آدمها میروند تا یک شب آرام پاییزی را در کنار خانواده شان بگذرانند 

ماشین ها در گذرند 

مانده ایم من و مرد نوازنده تنها 

من می نویسم او می نوازد 

جایی نداریم که برویم 

یک ساعتی که می نویسم آرام می شوم 

بر می گردم توی خیابان میرهادی 

نگاهم اما هنوز توی کافه است 

و نوای سه تار که دور و دورتر می شود  

تو اکنون ز عشقم گریزانی 

غمم را ز چشمم نمی خوانی  

از این غم چه حالم نمیدانی 

 

پ ن : شده ام مسئول برگزاری چهارمین جشنواره فیلم دانشجویی 

از فردا کارم شروع می شود و سرم حسابی شلوغ 

تجربه خوبیست 

 

پ ن 2 : می خواهم سه تار بخرم. اگر از ساز سررشته دارید برای خرید یک ساز خوب به همراهیتان نیازمندم به شدت 

 

پ ن 3 : این مطلب هم هدیه به کبوتر سفید ، این بار سعی شد تلخی نداشته باشد 

امید که به کامت خوش آمده باشد

از تکرار می گفت و از تشابه از نقش می گفت و از از هارمونی 

من اما در کلاس نبودم 

رفته ام ۳۳پل پاهایم را دراز کرده ام و رو به دوربین لبخند می زنم و نارنگی می خورم 

یا که اصلا نه رفته ایم پای پل خواجو نشته ایم کنار آب و زل زده ایم به عکس لرزان ماه در آب و زمزمه های محومان در خروش زنده رود که:  

«دلم گرفته ای دوست........هوای گریه با من...» 

خیلی وقت است که گریه نکردم 

بچگی هایم را از یاد نبرده ام هنوز و آوای مادر در آغاز گریه هایم که عزیزکم مرد که گریه نمی کند. 

و من چه زود مرد شدم 

از مردی فقط گریه نکردنش را آموختم 

و  تنها در خود شکستنش را به ارث بردم 

من اما در کلاس نبودم 

ترک زین دوچرخه صادق رفته ایم میدان نقش جهان 

شب است 

تکیه داده ام به عالی قاپو و دوچرخه را گذاشته ام جلوام. مست زندگی که می شوم sms می دهم به خانه که در میدان نقش جهان در یکی از زیبا ترین شب های سال شادی ام را با شما تقسیم می کنم 

می گفت اگر آثار پیکاسو را نفهمیدید کارشناسی نکنید که این اثر بدرد نمی خورد نظر شخصی تان را بگویید که نفهمیدمش یا خوشم نیامد 

راست می گفت  بنده خدا 

حرف دل من در زندگی هم سالهاست همین است 

که آقا جان تو که نه مرا میشناسی و نه شرایط مرا درک می کنی الکی درباره زندگی من نظر نده 

این چه حس تفرعنی ست که دارد ریشه های انسانیت ما را می سوزاند 

اس ام اسی هست که احتمالا همه خوانده اند 

می گوید : «زندگی مثل شطرنج است تا وقتی که بلد نباشی همه می خواهند یادت بدهند یاد که گرفتی همه می خواهند شکستت بدهند» 

شده حکایت این روز های من 

آدم ها یا می خواهند یادم بدهند یا شکست 

چون نخواستم یادشان بدهم و یا شکستشان 

ترک زین صادق از دانشگاه بر می گردیم

حکیم نظامی را می آییم تا 33پل 

هوای خنکی است و دلهامان شاد لباسهای تیم دانشگاه را هم پوشیده ایم که پیراهنمان هم مثل دلهایمان یکرنگ باشد سفید سفید 

پل فردوسی را که می آییم بالا با هم فریاد می زنیم ««خدایا شکرت»» 

  

خدایا شکرت  

استاد دارد نماد و نشانه می گوید و من اما باز هم در کلاس نیستم 

 

پ ن : به اطرافم که نگاه می کنم این کلمات برایم آشنایی دارد. تکرار تشابه نقش.بگذار بازی را هم به آن اضافه کنم. کامم تلخ می شود. باید بروم. نیم ساعتی می شود کلاسم شروع شده

تلخی نوشت های یک ذهن درمانده

مشتی سئوال توی ذهنم چرخ می خورد 

داغونم می کتد 

می خواهم سرم را به دیوار بکوبم 

می کوبم 

بهتر که نمی شوم هیچ فکرهای گذشته هم هری میریزد توی مغزم 

می مانم که چکار کنم 

بلدم بنویسم اما نمی نویسم 

نپرسید چرا که اگر جوابش را داشتم سرم را به دیوار نمی کوبیدم 

آرامش ندارم 

موضوعات مختلف. دغدغه های شخصی و اجتماعی فراوانی را این روزها میزبانم 

برای فرار از این تلخی وب می خوانم 

کارم شده است وب خواندن 

ساعت ها نشستن و وب خواندن 

روزنوشتها داستان ها شخصی نویسی ها 

وب دیوانه ام می کند  

روزی کتابی خواهم نوشت 

روزی وبی خواهم ساخت 

روزی من هم زندگی خواهم کرد. 

 

پ ن : این روزها زندگی را بازی می کنم . می دانم تلخ است اما ملالی نیست کام من مدتهاست به تلخی عادت کرده است.

سلام  

با نام خدا شروع میکنم 

یا علی