بی پایان نوشت متنی که از آن باران می بارید چکه چکه

هوا سرد می شود مثل فنجان چای تو در روزگار انگشتانت که چرخ می زدند استکان را به جای همه حرفهای نگفته ای که آن روز جای گفتنشان نبود. باران اما نمی آید که تمام باران ها را یکجا حواله کرده ام برای راه رفتن های در مسیر روزمان ؛ بی چتر ، بی سرپناه ، با حافظ ؛ که فال من تو باشی و فال تو من ، و هیچ کداممان هیچ نباشیم جز مطالبه ی خودمان در فال. که حافظ بیاید بزرگتری بکند و بزند همه ی حرفهای نگفته ای را که جای گفتنشان نیست ، لااقل اینجا.

همه ی خیابان های این شهر یک طرفه شده اند به سمت مقصد ناگزیری که من نمیروم. که تو آنجا نیستی که ما ایستاده ایم روی خط عابر پیاده در تقاطع همه خیابانهایی که نام تک تک شان کارگر است و چتر داریم در دست برای همه باران های آمده و نیامده که گذاشته اند وقتی بیایند که ما تنها باشیم ؛ بی چتر ، بی سرپناه ؛ با لبخند ، که میزنی دنیا گلستان می شود یک لحظه و شوق چیدن گل از بوستان و نگاه نگهبان باغ نگاهت که حافظ باشد و حافظ همه لبخندهای نزده معنادار.

این متن قرار نیست به جایی برسد و این را هم تو میدانی و هم من و اصلن قشنگی اش هم به همین نرسیدنش است ، که بایستیم همینجا در میان کلمات و نگاه کنیم واژه های باران خورده ای را که به حرمت ما ایستاده اند ؛ بی چتر ، بی سرپناه. این متن واقعا قرار نیست به جایی برسد پس به عهد خودمان تمام می کنیم همه مسیرهایی را که قرار نیست به جایی برسند. بیا تمام کنیم این نوشته را ؛ لبخندش با تو پایانش با من .. من چشم می گذارم تو بخند ؛ خندیدی؟

حافظ نوشت شخص قافیه از دست داده

همه ی شعرهای حافظ هم که قشنگ باشد ، تو برای پیدا کردن یک شعر کل دیوان را به هم میریزی