باران می بارد و همه چیز همانگونه است که بود.نوشت

باران می بارد و همه چیز همانگونه است که بود.

آخ نوشت ; که آخ ; که واقعا آخ

پشت به پنجره نشسته ام و رادیو گوش میدهم. هوای سرد خودش را از گوشه و کنار پنجره به داخل می اندازد. همه خوابیده اند. سکوت خانه را تنها حرکت گاه به گاه ماشینی توی خیابان به سخره میگیرد. من به این می اندیشم که از آن روزی که نتوانستم درست بیاندیشم همه چیز افول کرد. نمی اندیشم پس نیستم. گوشه گوشه ذهنم را افکار موهوم و متلاشی که هیچ کدام به دیگری ربطی ندارد پر کرده است. در آینده کسی با چراغی روشن در دست انتظارم را نمیکشد. گذشته هم هر آنچه که بود بود و فقط گاهی یاداوریش غم آدم را دوچندان میکند. از حال هم که نگویم که "حال" واقعا خوب نیست. نگاههای خیره ام را همه ی در و دیوار های خانه میشناسند. درختان پارک به ساعتها بی حرکت نشستنم عادت کرده اند. خورشید دیگر هرروز از آن بالا دست تکان نمیدهد و نقشه ها من را در درون خودشان گم کرده اند. این روزها همه چیز هست اما من نیستم. شاید پیش از آن که بخواهم مرده ام