تهران نوشت قدم هایی که طعم چای بدون قند داشت؛ زیر باران

تهران بارانی پوشیده بود امروز و از دهانش بخار خارج می شد. از نگاهش می شد فهمید که انتظار کسی را می کشد. انگار دو تا چهار راه آن طرف تر کسی توی پیاده رو ایستاده باشد و منتظر باشد تا بیاید. که بروند توی باران قدم بزنند و حرف هایشان مزه ی چایی نباتشان را بگیرد ؛ شیرین. که به هم نگاه کنند و در خنده هایشان احساس خوبِ بودن بکنند. من اما دست هایم را کرده بودم در جیبم و روی شانه های تهران قدم می زدم. به کجا نمی دانم فقط مثل مورچه ها که بعد از باران از لانه هایشان بیرون می آیند ، یکی از احساس های چمدان دلم نگذاشت وقت باران زیر سقف بمانم. از اول وقت زدم بیرون و خودم را روی شانه های تهران دیدم ؛ که بارانی تن کرده بود و داشت می رفت دوتا چهار راه
آنطرف تر ؛ انگار. از دهانم دود خارج می شد و در پیاده روی هیچ چهار راهی هیچ کس منتظرم نبود. که برویم چای بخوریم ، حرف بزنیم و احساس بودنمان را با هم تقسیم کنیم.

بکت نوشت من خواب دیده ی دو پست در یک روز(!!)

خواب بکت را دیدم. پاهایش توان راه رفتن نداشت اما سرحال بود. با پسرش میشاییل زندگی می کرد. برعکس موهای بور پسرش موهای اندکی که بر سرش بود جو گندمی می نمود. چهره و حرکاتش پخته و سنجیده بود ، فارسی را بهتر از من صحبت می کرد که علتش را در آن لحظه موانست با کامیابی مسک دانستم. لبهای تیره ای داشتم که احساس کردم برای کاهش درد از آن مورفین جات بهش می دهند تا دود کند. کنارش دراز کشیدم و از دیدنش ابراز خوشحالی کردم. با هم راحت بودیم در همان دیدار اول. از کارهایش تعریف و آنها را تحسین کردم. هیچکدامشان را قوی نمی دانست. آهی کشید و گفت هیچکدام از کارهای من ارزش این همه تحسین که می شوند را ندارند. بعد با حسرت گفت نمایشنامه باید اینجوری باشد: یکی بود یکی نبود. در کناره ی ساحلی یک دریا دو نفر به هم رسیدند. اسم یکی از اونها یک بود و اسم یکی دیگه شون هم یکم بیشتر از یک. دومی از اولی پرسید تو چقدر پول ذاری؟ اولی گفت یک دلار. و از دومی پرسید: تو چقدر پول داری؟ دومی گفت: یکم بیشتر از یک دلار. بعد یکم بیشتر از یک دستهاش رو کرد تو جیباش و از یک پرسید: در ازای پرداخت یک دلار سیاره ت رو به من می فروشی؟

و من از خواب بیدار شدم...

من ِ این روزهای من نوشتی که قرار بود باشد: اینکه نوشت سیگاری که سایه اش آرام آرام کشیـــــــده می شود

من ِ این روزهای من مثل همیشه در خودش مشغول فکر کردن است و در چمدانش مثل همیشه جایی برای یک حس بد کنار گذاشته است. من ِ این روزهای من ساعت چهار صبح می رود توی تراس و نگاه می کند به سایه اش که روی دیوار خانه ی روبرویی آرام آرام سیگار می کشد و فکرش در سیاهی شب پیش رو قدم می زند برای خودش در خیابان های خلوت این شهر. من این روزهای من نمی نویسد که مبادا نوشته هایش از آیده آلش در نوشتن کم جان تر باشد. انگشتان من ِ این روزهای من با حودکار آبی و صفحه ی کیبورد غریبگی می کند انگار. این روزهای من ِ این روزهای من چیزی شبیه واژه ی "اندوه" است که عجیب واژه ی غریبیست. از آن واژه ها که معنایشان اصیل است و غریب ، اما استفاده ی نابجا و هرجایی ازشان آن ها را مستعمل کرده است و خانه نشسین شده اند. مثل دختر زیبایی که تا باز شدن بخت خواهر بزرگ تر باید در خانه بماند و اندوهش را در گره های گل قالی گره بزند و از آن شعرهایی زیر لب زمزمه کند که با آدم زاییده می شوند. من ِ این روزهای من می خواست از احساسات این روزهایش بنویسد ، مثل اغلب اوغات نشد...