بود نوشت پسر بی پی نوشتی که شاید هیچگاه نبود

از تالار وحدت می آیم و نکوداشت و جشن تولد هشتاد و هفت سالگی عزت الله انتظامی که امروز بود ساعت پنج و من با امیر رفتم که آمده بود برای فیلمبرداری ، خوب بود اما خیلی خوب نه ، از تمبر یادبود استاد هم پرده برداری شد و به امضای استاد فرشچیان و ایرج راد و ایشان هم منور . بگذریم که صحبتم اینها نبود و این هم نه ، که آمدم تمبر یادبود بخرم دیدم قیمت بیست هزار تومان است ، به یاد استاد در ذهن کفایت کردم. در بازگشت کاری دیدم خیابانی در محوطه ی تئاتر شهر که نه خوب بود و نه خیلی خوب ، حالا چرا کاری هرچقدر هم ضعیف شروع می شود می ایستم و تا آخرش میبینم خود هم ندانم . مادرم اصرار می کند خاکشیر بخورم که خوبم است و آب روی آتش ، برای جگر لهیده از گرما ، و امشب پس از روزها پشت گوش اندازی اجابت آن مهربان کردم و خود را مهمان به عددی خاکشیر در میدان انقلاب به راس ساعت حدودا نه و نیم شب . لیوان کوچک گرفتم که بشود پانصد تومان و خرج را ول نکرده باشم اما یادم نبود که همین چند روز پیش برای سه قلم نسخه نود و نه هزار تومان پول رایج مملکت را با تخفیف نهصد تومانی داروخانه چی خرج کردم ، ول یا ناول! غمگین گشتم که چرا بر خود سخت گرفته جرعه ای بیشتر از آن خاک چونان شیر بر نایژه ی نالان جاری نساختم ، که یاد آمدم اگر هماندم هم عزم به چنین کاری نموده بودم بازم حاصل نبود ، که در جیب مبارک پانصد و پنجاه تومانم بیشتر نبود و توان خرید لیوان بزرگتر بدون برداشت پول از حساب مبارک محال می نمود. شرمم شد امشب از کشیدن هورت از برای خاکشیر تن خواسته در گذر از کنار زنی سیاهه پوش که در سیاهی شب نان شب تمنا می کرد ، شرم باد ... باز بگذریم. 

گفتمش چیزی است در درون که تازیانه می زندم ، ذره ذره ام می کند نابود ، خندید به دست گیر کرده در دماغم و نگاهم کرد ، به اجبار خندیدمش و گفتم ببخشید چیزی نبود راحت درآمد. اما شمایتان که غریبه نیست به واسطه ی غریبه نبودن خدا ، چیزی درونم است ، اذیتم می کند ، می ترسم از تصنع ، می ترسم . می ترسم از آن گاهی که بودنم رنگ تصنع پذیرد ، که گر چنین شود ، نبودنم به ، که ورا با بود تفاوتی نباشد . امتحانات می گذرند به آسانی و سخت ، به سبب آسان بودن و احساس عذاب وجدان برای این همه وقتی که تلف می شود در دانشگاه ، برای بیست واحدی که در هر ترم می گذرد به بهانه ی لانگ شات و کلوز آپ و تراولینگ و چه و چه و چه . آخر هفته برادر جان امیر می آید و بایدش بگردانم کلی در شهر و شادیش هدیه دهم به جبران همه ی کاستی هایی که رابطه مان دارد به سبب همه کاستی هایم . شاید پدر هم بیاید برای مراجعه به پزشک و منش باید عصا باشم به سبب همه آغوش هایی که بود این همه سال . باید بروم که گره مغز بی مایه دارد گشوده می شود و حال عادی مراجعتم می نماید و دگر بکارت نوشته حفظ نخواهد شد . فعلا. 

 

پ ن : پی نوشت نداریم ، هرچه بود در متن نوشته شد.

کوچه ای با همه آمد و شدهایش (بی تیترترین نوشت یک حسواره!)

تنها که می شد ، دلش که می گرفت ، می آمد توی کوچه ، جلوی در خانه ، روی زمین می نشست . دستهایش را روی زانوهایش قلاب می کرد و کوچه را با همه آمد و شدهایش نگاه می کرد. 

امروز ظهر بیدار که می شوم ، در خوابگاه خالی ، توی راهرو ، پشت در اتاق ، تکیه می دهم به دیوار و دستهایم را به زانوهایم گره می زنم ، و به دوردست ، جایی که گیسوان طلایی آفتاب به پهنای پنجره ، بر شانه های سرد زمین شره می کنند ، خیره نگاه می کنم  و در غمگنانه ترین اعتراف زندگی به این واقعیت می اندیشم که بی شک ، بودن با او در آن عصر بهاری ، توی کوچه ، و قلاب کردن دستان روی زانو ، و نگاه کردن با او به کوچه با همه آمد و شدهایش ، ثوابش از رفتن به مسجد و خواندن نماز جماعت در آن عصر بهاری بیشتر بود. شاید آن روز سه شنبه بود.

عکس نوشت پسر در حال گواهینامه

این چهار روز هم گذشت و دیروز بعد از نود و شش ساعت آمدم بیرون . رفتم عکس چاپ کنم برای گواهینامه که آن هم نشد. عکسی که در گرفتنش حکایتها رقم خورد.  برای عکس گواهینامه باید موهای مرتبی داشته باشی که این روزها از توان من خارج است از این رو به جای آتلیه اتاق خودمان را برای گرفتن عکس  مناسب دیدیم موها را با کش پول در پشت سر جمع کردیم با آب و تف و هر مایع چسبنده ی در دسترس دیگری موهای دوطرف را بردیم پشت گوش حوله ی سفید مسعود را گذاشتیم پشت سرمان به عنوان بک گراند و با نورپردازی لامپ های فلوئور سنت که بخوانید مهتابی های خودمان نشستن نموده عکسیدن آغاز بکردیم. و معلوم است ماحصل کار چه شد. بد نبود اما تصمیم بر آن شد به آرایشگاه رفته و سپس به آتلیه ، تا عکس خوبی برای گواهینامه مان فراهم گردد.   

پ ن : دیشب تی شرت مشکی نسبتا قشنگی هم خریدم از زرتشت و شلوارش را هم خدا همان شب جور کرد. از بیروت رسید. فروشنده هم حکایتی داشت. یک ساعت و نیم حرف زد از تئوری هایش در مورد زندگی و اینکه هیچ کس سر جای خودش نیست و الخ. 

 

پ ن 2 : امروز صبح خواب کلاس فیزیک پیش دانشگاهیمان را دیدم . معلم فوق العاده ای داشتیم آفای رادفر نام داشت و همه مان تا ابد شاگرد اوییم خیلی دوستش دارم. آشنایان دیگری هم سر کلاس بودند مثلا بنگره.

یاوه گویی های دهان مالامال از یاوه

خسته ام ، در تنهایی و نه به تنهایی خسته که خسته ام از تنهایی و این روزها را که خوابشان میکند بسان شب و بالعکس، عجیب خسته ام از خودم و خودمان و روزهایم که گذشته اند و حالا نمی دانمشان نام چه گذارم. دو هفته ای در سفر بودم نخست به شهر مقدس، اصفهان که این بار تقدسش برایم کودکانه های بچگانه ای بود و رفع خستگی و تجدید دیدار و نقد کردن پتو و پس از آن چند روزی در دانشکده و به سان همه روزهای دگر در آن علافی طی کردن و گذراندن ایام به بارقه ی رسیدن روزهای خوب و سپید و مفید الفایده و بعد از آن بود سفر زیبا کنار و ملاقات خزر و دیدار قلعه رودخان و خوشی که بگذشت در پس همه محدودیت ها و اینها همه به کنار، امروزمان غمگنانه گذشت به سان همه روزهای دگری که چاشت از خواب بر میخیزی و از رختخواب اما نه، و با صدای  شبیه به سوپرانوی ابوالفضل "آقایون ناهار" به زور برخیزیدن می کنی از جای و می روی می گیری ناهار را و در راه به سبب دیدین مسعود، دوست همیشه شاداب، میروی ناهار را اتاقشان و در همین لحظات محمد پسرک همیشه پست مدرن تازنده بر تقابل سنت و مدرنیته که به تازگی سنت را در ازای ویواز سونی اریکسونی به مدرنیته ی منحوط فروخته، شروع می کند به ایراد سخنان پساساختارگرای پست مدرن که در هنگام صرف غذا همچون فلفل هندی و دلمه ای به طعم غذا و هضم راحت آن کمک شایان می کند و امروز چونانم به نظر آمد که او را حال چندان خوش نیست. شاید به سبب شرح اتفاقاتی که ما نمی دانیم و لا اقل باید گفت دانستنش دردی را از ما دوا نمی کند، مانند تعداد دفعات عشقورزی یک زوج جوان در یک ماهه ی آغازین زندگیشان، اما مشکلات باید در حدی باشد که مخت هنگ کند بسان دیشب که در اقدامی نئو نوآر اس ام اس عاشقانه ساکسانه ی معشوق در پیرامون نوازش سینه ها و خوابیدن در یک بستر برای رسیدن به تعالی و یکی شدن روح جدا مانده از اصل و متمایل به اگزیستانسیالیسم هدفمند شده را بردارد و بفرستد به پدر و بعد از آن اس ام اس پوزش خواهی و از آن بعدتر اس ام اس پدر مهربان که همانا ای فرزند عزیزتر از جان تو را پندی دارم و آن رعایت دقت در دادن اس ام اس است به جانان که اینبارش را خدای مرحمت فرمود و خطایت به من گناه آزموده افتاد،خیال کن اس ام اس را به بانویم که مادریت را پذیرفته فرستادن نموده بودی ، تو را چه روی بود در برگشت به خانه و نگاه در چشمان آن مه لقای مه پیکر که سر و دست و جانم فدای یک غمظه اش. حالمان که خوب نیست انگشتانمان هم تبعیت نمی کنند از حال و می چرند بر صفحه ی کیبورد و هر چه را که خود می خواهند و می طلبند فشار می دهند و این نه تنها وصف حال من معدوم الحال بل همه ی آن عزیزانی است که می نویسند و از نگارش تنها خالی شدن ذهن پر از کاهشان را خواهانند و این وضع در شرایطی که این انبار کاه را سیل خروشان دلتنگی ها و بیهوده انگاری ها و هدفمند نبودن هرچیز اعم از یارانه ها چنان خیس و سنگین نموده است که دیگر جای بحثی نمی ماند و در این شرایط است که مثل همیشه به خود بازمی گردیم و می فهمیم که چونان گذشته فقط گفته ایم و نگفته ایم آنچه درونمان است و شاید هم درونیات خود را نمی شناسیم و همین اینهایند آنچه که فرضشان می کنیم. پس سخن کوتاه می کنیم، زبان در کام می گیریم و به احترام تنهایی خود کلاه از سر بر می داریم و ادای احترام می کنیم و به محض برگرداندن سر پوزخند می زنیم و دهن کجی به رسم بدترین بی احترامی ها و بی حرمتی ها به این تنهایی مهربان و زیبا و سیال ابراز می کنیم باشد که کمی شرمسار گردد و گردیم و خارج گردیم از حالی که در آن نباید بود ما را. فی الحال بای . 

 

پ ن : ایده های زیادی برای فیلممان هست که  عناصر زیادی من جمله کمبود بیش از حد و همینطور گشادی فراوان مانع می شود. خدا را چه دیدی شاید هم شد ساختیم.