نوشتی که نوشته و باشم

نشسته ام توی سایت آهنگ های سهیل نفیسی را گوش می دهم و صفحات شعر شاعران امروز را می خوانم. حامد عسگری ،‌مهدی موسوی ،‌مهدی هاشمی نژاد ، مرتضی دلاوری و... 

از پنجره روبرو نمایی از شهر را می بینم و برج و باروهایش که در سرمای تازه از راه رسیده سکوت  اختیار کرده اند. امروز هم که اولین باران پاییزی باریدن گرفت و دل ظاهرا غمین ما را تسلایی دگر داد. حرف خاصی ندارم فقط حالم از همان حال و هواهایی است که وقتی شعر زیاد می خوانم سینه ام سنگین می شود و سرش گیج می رود و قیلی ویلی می خورد. از زمان تنها گذشتنش برایم می ماند و دل سنگینی می کند. باید بروم داستان کوتاهم را نگاهی بیاندازم اگر شد می آورم پیشکش می کنم. حال و حوصله ی هیچ کارم نیست . از شبی که پست قبل را نوشتم خیلی بهترم ، دیروز خوب بودم و امروز لب مرزم . جوانی است دیگر ، مثل باران های موسمی است یا مثل توابع سینوسی اما هرچه که هست ، هست و کاریش هم تمی شود کرد. بروم که دارم چرت و پرت می گویم. 

 

پ ن : چه خوب می شد اگه می شد !!! 

پ ن پریم : چه خوب می شد اگه چی می شد ؟؟؟ 

پ ن زگوند : چم .

بیهوده انگاری های یک خر گیرکرده در چاله

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.