این روز نوشتی که در شب اتفاق افتاد ؛ یا ؛ در ستایش لحظه و وجود

آدمی زنده به لحظات است. خوب یا بد. میگذرد و می گذریم. بی آنکه بخواهیم. و ما اینک و هم اینک و هم اینک که این هم گذشت مشغولیم. هر کس به چیزی و در جایی و این ماییم که با معنا دادن به لحظات اساسا به خودمان معنا می دهیم. این مدت که نبودم حال خوب نبود و حالا که هستم حال ناخوبتر است. هرچند که روزهای خوب هست اما شاید بتوان گفت که روزگار خوب نیست و در میانه ی شرایط تنها تلاش اندک ما معنا دارد برای باز کردن راه بسته ی پیش رو. ترس از زمان و آینده بیش از پیش احساس می شود و پشیمانی از گذشته جای خود را در حال ما بخوبی باز کرده است و سهم زمان حال از حال بسی بسیار کمتر از سهم گذشته و آینده از این لحظات جاری ست. ننوشتن نشان از ترس از نوشتن دارد و ترس از نوشتن را مهم بودن خوب نوشتن و ترس از خوب ننوشتن باعث می شود. حال آنکه مهم نفس نوشتن است و هرکس این را بداند و بدان عمل کند لذت نوشتن را خواهد داشت و نوشته خوب خواهد بود. تلاشم پشت سر گذاشتن این ترس است و بازگشت به روزهای پر از نوشتن و امید به خوب نوشتن. لحظات می گذرند. من نیز. می خواهم خوب بگذرم...

پ.ن برای پرواز: سبک تر باید...

کردستان نوشت اتوبانی که می خواهد به جایی برسد ؛ اگر بخواهد

ساعت حوالی سه نیمه شب در حال قدم زدن است و من از پشت پنجره به اتوبان کردستان نگاه می کنم که سخت خلوت است و دارد خستگی روز را در می کند. در لحظه ی اکنون نگرانی هایم از برنامه هایم جلو زده اند و این خود جای نگرانی دارد.سه ماهه اخیر کاهلی زیاد بوده است و عاقلی کم. حرکت واژه ایست که این بار باید در عمل تعریفش کرد و این همتی می طلبد والا. دنیا جای خوبیست اگر ما خوب باشیم و خوب ، خوب است اگر خوب تعریف شود و اینها همه به حرکت نیاز دارد ؛ باور کن.

باید بروم و این رفتن هیچ کس را دلتنگ نمی کند

راستی احساس خوب بودن هم چیز خوبی ست...

قصه نوشتی که از کجا شروع شد که بشود این؟

قصه از کجا شروع شد؟ از آنجایی که پدر غمگینتر از همیشه اش نشسته بود پای سفره ی هفت سین و لبخندهای کمرنگش را برای ما که چهره اش را توی آینه ی وسط سفره میدیدیم می فرستاد و ما غمگینتر از همیشه سرهامان را پایین انداخته بودیم تا با پدر چشم در چشم نشویم. قصه از کجا شروع شد؟ از آنجایی که مادر غمگینتر از پدر آنقدر بلند بلند خندید و بوسیدمان که فراموش کنیم غم هامان را و غم هایش را. قصه از کجا شروع شد؟

رابرت مک کی در کتاب "داستان"ش که کتاب محترمی است در جایی می نویسد که: "بهترین را برای پایان بگذار" و حالا که نود و دو آمده است که برود و صدای نفس های آخر زمستان در میان هلهله ی کورمردمانی که بر بستر نیمه جان زمستان آمدن بهار را جشن گرفته اند شنیده می شود ، من سر زمستان را گذاشته ام روی پاهایم ، موهای آغشته به خونش را نوازش می کنم و برایش لالایی می خوانم. دستش  را در دستم می فشارم و در جواب نگاهش لبخند می زنم و به این فکر می کنم که همیشه در "پایان" باید چشمهایی باشد که آدم در آنها زل بزند. که بعد از رفتنش در نی نی نگاه او زندگی کند و این اگر که بدانیم ، زیباست.

نود و دو سال خاصی بود با اتفاقهای خاص. از ...

بعلت حرکت به سمت مقصد این متن نا تمام که نه ، به این شکل تمام می شود.

تهران نوشت قدم هایی که طعم چای بدون قند داشت؛ زیر باران

تهران بارانی پوشیده بود امروز و از دهانش بخار خارج می شد. از نگاهش می شد فهمید که انتظار کسی را می کشد. انگار دو تا چهار راه آن طرف تر کسی توی پیاده رو ایستاده باشد و منتظر باشد تا بیاید. که بروند توی باران قدم بزنند و حرف هایشان مزه ی چایی نباتشان را بگیرد ؛ شیرین. که به هم نگاه کنند و در خنده هایشان احساس خوبِ بودن بکنند. من اما دست هایم را کرده بودم در جیبم و روی شانه های تهران قدم می زدم. به کجا نمی دانم فقط مثل مورچه ها که بعد از باران از لانه هایشان بیرون می آیند ، یکی از احساس های چمدان دلم نگذاشت وقت باران زیر سقف بمانم. از اول وقت زدم بیرون و خودم را روی شانه های تهران دیدم ؛ که بارانی تن کرده بود و داشت می رفت دوتا چهار راه
آنطرف تر ؛ انگار. از دهانم دود خارج می شد و در پیاده روی هیچ چهار راهی هیچ کس منتظرم نبود. که برویم چای بخوریم ، حرف بزنیم و احساس بودنمان را با هم تقسیم کنیم.

بکت نوشت من خواب دیده ی دو پست در یک روز(!!)

خواب بکت را دیدم. پاهایش توان راه رفتن نداشت اما سرحال بود. با پسرش میشاییل زندگی می کرد. برعکس موهای بور پسرش موهای اندکی که بر سرش بود جو گندمی می نمود. چهره و حرکاتش پخته و سنجیده بود ، فارسی را بهتر از من صحبت می کرد که علتش را در آن لحظه موانست با کامیابی مسک دانستم. لبهای تیره ای داشتم که احساس کردم برای کاهش درد از آن مورفین جات بهش می دهند تا دود کند. کنارش دراز کشیدم و از دیدنش ابراز خوشحالی کردم. با هم راحت بودیم در همان دیدار اول. از کارهایش تعریف و آنها را تحسین کردم. هیچکدامشان را قوی نمی دانست. آهی کشید و گفت هیچکدام از کارهای من ارزش این همه تحسین که می شوند را ندارند. بعد با حسرت گفت نمایشنامه باید اینجوری باشد: یکی بود یکی نبود. در کناره ی ساحلی یک دریا دو نفر به هم رسیدند. اسم یکی از اونها یک بود و اسم یکی دیگه شون هم یکم بیشتر از یک. دومی از اولی پرسید تو چقدر پول ذاری؟ اولی گفت یک دلار. و از دومی پرسید: تو چقدر پول داری؟ دومی گفت: یکم بیشتر از یک دلار. بعد یکم بیشتر از یک دستهاش رو کرد تو جیباش و از یک پرسید: در ازای پرداخت یک دلار سیاره ت رو به من می فروشی؟

و من از خواب بیدار شدم...

من ِ این روزهای من نوشتی که قرار بود باشد: اینکه نوشت سیگاری که سایه اش آرام آرام کشیـــــــده می شود

من ِ این روزهای من مثل همیشه در خودش مشغول فکر کردن است و در چمدانش مثل همیشه جایی برای یک حس بد کنار گذاشته است. من ِ این روزهای من ساعت چهار صبح می رود توی تراس و نگاه می کند به سایه اش که روی دیوار خانه ی روبرویی آرام آرام سیگار می کشد و فکرش در سیاهی شب پیش رو قدم می زند برای خودش در خیابان های خلوت این شهر. من این روزهای من نمی نویسد که مبادا نوشته هایش از آیده آلش در نوشتن کم جان تر باشد. انگشتان من ِ این روزهای من با حودکار آبی و صفحه ی کیبورد غریبگی می کند انگار. این روزهای من ِ این روزهای من چیزی شبیه واژه ی "اندوه" است که عجیب واژه ی غریبیست. از آن واژه ها که معنایشان اصیل است و غریب ، اما استفاده ی نابجا و هرجایی ازشان آن ها را مستعمل کرده است و خانه نشسین شده اند. مثل دختر زیبایی که تا باز شدن بخت خواهر بزرگ تر باید در خانه بماند و اندوهش را در گره های گل قالی گره بزند و از آن شعرهایی زیر لب زمزمه کند که با آدم زاییده می شوند. من ِ این روزهای من می خواست از احساسات این روزهایش بنویسد ، مثل اغلب اوغات نشد...

این نوشت نیاز به نام ندارد

برای عاشق بی معشوق،

                         شعر عاشقانه نوشتن :



قدری نزدیک تر بیا آینه جان؛

می خواهم در آغوشت بگیرم

ساکن نوشت ساختمانی که همینطور بالا می رود ؛ یا همانا ؛ سیستم

ما ساکنان طبقه همکفیم

با گلهایی تازه روی میز شام

و عکسهامان که روی دیوار لبخند می زنند


در طبقه ی بالا

زنده گی می کنند

پیرزنی که آلزایمر دارد

و پیرمردی که دایما سرفه می کند

با قاب عکسی از طبیعت بی جان

و شیر آبی که چکه می کند


پاییز که بیاید

آنها به آسمان خواهند رفت

و ما

ناگزیر

به طبقه ی بالا نقل مکان خواهیم کرد

هدیه نوشت من و تو به تو و من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قانون نوشت درختـ سانی که نیوتون فاتحه اش را خواند

من سیب را روی سرم می گذارم

و تو شلیک می کنی

اینبار

با افتادن من است

که قانون جاذبه اثبات خواهد شد