عابر نوشت خیابان یک طرفه با پی نوشتی به نام تقاطع

خیابان شدم 

تا در من قدم بزنی

نمی دانستم از من عبور خواهی کرد...



پ ن: من و تو دو خیابان بودیم

        که آخر مشخص نشد

        من از تو رد شدم

                           یا تو از من!

ساعت نوشت بی زمانی من بی سیگار که پایانی ندارد

ساعت های پیش رو را ریخته ام روی تخت ، گذاشته ام برای فروش. با قیمت مناسب  و با تخفیف. ساعت هشت تادوازده شب قیمت بیشتری دارند برای اینکه هوایشان خوب است و هوس قدم زدن به آدم می دهد. ساعت های اوایل صبح هم قیمت بالایی دارند برای خواندن پرنده ها و به مدرسه رفتن بچه ها که حس زنده بودن به آدم می دهد. دم دم های ظهر و ساعت پیک ترافیک را اگر بشود یکجوری آبشان کرد خیلی خوب می شود. دقایق را هم خرده فروشی می کنم. اگر فروش خوب بود ثانیه های مانده ته بساط را جمع می کنم ، پسرک شیطانی را که چشمهای درشتی دارد و با دوچرخه اش دور و بر بساط چرخ می زند صدا می زنم و ثانیه ها را می ریزم کف دستش که به خاطر پاک کردن دماغ آویزانش هنوز خیس است. که برود برای خودش زندگی بخرد. با پولی که برایم می ماند می روم یک باکس سیگار می خرم و یک صندلی چوبی لهستانی. راه می روم در شهر و هرکجا که میلم کشید صندلی را می گذارم گوشه ی خیابان و سیگار دود می کنم. باقی پولم را هم می اندازم توی ضریح امام زاده صالح و نیت می کنم که با پولش برای کبوترها گندم بخرند.صندلی چوبی لهستانی ام را برمی دارم و سوار تاکسی می شوم به مقصد نمی دانم. سیگاری آتش می زنم و از راننده هم می خواهم که با من سیگار بگشد و رادیو هم هرگاه خواست اخبار ساعت خاصی را پخش کند موج رادیو را عوض کند تا بنان بخواند و یا زنی از آن سو بگوید: "رادیو آوا ، رادیویی برای اوقات فراغت شما". و به نمی دانم که رسیدیم صندلی چوبی لهستانی ام را بگذارم گوشه ی نمی دانم و به نمی دانم خیره شوم و سیگار دود کنم و به آدم هایی که سیگار ندارند سیگار تعارف کنم؛ و دوستی ها معمولن از همین سیگار شروع می شوند. و این جمله می تواند پایانی باشد برای این نوشته که آمده تا باشد لختی. و زمان سئوالی ست که پاسخش را هرکس بلد باشد تیک تاک ساعت های قدیمی مبهوت ش نمی کند.

برضد کلمه نوشتی که عبارات اضافی را دوست داشت

ساحل کلمه ی خوبی برای نوشتن نیست. و هرکلمه ی دیگری که مفهوم داشته باشد. و دریا که بار معناییش وسیع است به اندازه ی خودش. کلمه استعاره نباید داشته باشد و ایهام و هرچیز دیگری که به کلمه بعد ببخشد مردود است. کلمه باید خالی باشد . از معنا  ، از مفهوم. باید فرم باشد یک فرم مطلق. کلمه جاسوس است. می آید آدم را نشان می دهد و به آدم می خندد و می رود. کلمه صرف کلمه بودنش خوب است و آدم های مقاوم از کلمات بی معنی استفاده می کنند ، و بعد می روند کارگر می شوند. و این برای نویسنده ها که قلم هایشان کاری بجز نوشتن بلد نیست قابل چشم پوشی ست. کارگرهایی که به جای بیل قلم بین انگشت هایشان می گذارند و آنوقت اگر بتوانند بجنگند جاسوس ها را مقلوب می کنند. از کلماتی استفاده می کنند که از احساس عاریند ، و از بار معنایی خاص. نویسنده های موفق مبهم اند. همانها که وقتی صفحه ی اول کتابشان را می خوانی دیگر سروقت کتابهایشان نمی روی. اما نویسنده ها معمولا مغلوب به دنیا می آیند. آنها گول کلمات را می خورند. این معشوقه های وسوسه برانگیز با آن لبخندهای نخودی نمکین شان. از همان ها که تا بهشان لبخند میزنی سرشان را برمی گردانند و می روند و نویسنده ها بعد از نوشتن هر نوشته ای قسم می خورند که دیگر ننویسند. که دیگر گول نخورند و قلم هایشان را برای نوستالژی همه روزهای پر از لبخند جاسوس ها می گذارند توی جیبشان بماند. که هروقت نگاهشان به جیبشان افتاد یاد شکستشان بیفتند و نویسنده ها شکست خوردن را دوست دارن انگار. و این بزرگترین اشتباه نویسنده هاست. و غریزه چیزی نیست که بتوان با آن جنگید و همانطور که آدم ها همیشه گول تخت خواب را می خورند ، نویسنده ها هم در کنار همه ی هورمون های بدنشان هورمونی دارند که خوب بلد است گول قلم های در جیب را بخورد ، و گول کلمه ها را ، که سرک می کشند و لبخند می زنند و لبخند هم کلمه ی خوبی برای نوشتن نیست و جعد ، و تاب مشکین و خنده ی شکرین و "است" شاید کلمه ی رئوفی باشد . از آنها که نویسنده ها را می فهمد. و همین طور همه ی عبارت های اضافی. از "در" بگیر ، تا "به" و "که" که رسالت خود را خوب به انجام می رساند. این کلمه ها شریفند . از آنها که برای لوندی نیامده اند. از آنها که کلمه های دیگر شاید مسخره شان می کنند. اما من که نویسنده هم نیستم می دانم که این کلمه ها هرکدام روزی بار معنایی عمیقی داشته اند ، از همان گول زننده ها. مثلا من می دانم که "که" روزگاری دوست داشتن بوده است. و "از" را همه ی شاعران برای رخ معشوق بکار می برده اند ، و مادر را روزگاری همه "را" خطاب می کرده اند. اما این کلمه ها که همگی شریفند ، وقتی غم چهره ی نویسنده ها را دیدند ، گوشه ی عزلت اختیار کردند ، و صحنه را برای عرض اندام باقی کلمات خالی گذاشتند. آنها برگشتند و حالا دوستان نویسنده ها هستند. غم خور آنهایی هستند که کاری بجز نوشتن بلد نیستند و بلد هم نیستند که کلمه ها را وام دار خودشان کنند. که نگذارند کلمه ها از آنها سوء استفاده کنند. این کلمه ها دیوانه شدند و شروع کردند به قدم زدن در یک شب سنگین سرد که آدم ها را هم به خانه هایشان و به تخت خواب های گرمشان کشانده است. آنها تا صبح قدم زدند و بعد دوباره بروی صفحه ی کاغذ آمدند. اینبار بدون هیچ درخششی و در سایه. کلمه ها دیوانه شده بودند. دیوانه غم غریب نویسندگانشان. و حالا می خواستند که در کنار نویسندگانشان باشند. اینان براستی کلمه ، فهمیده بودند.

بی پایان نوشت متنی که از آن باران می بارید چکه چکه

هوا سرد می شود مثل فنجان چای تو در روزگار انگشتانت که چرخ می زدند استکان را به جای همه حرفهای نگفته ای که آن روز جای گفتنشان نبود. باران اما نمی آید که تمام باران ها را یکجا حواله کرده ام برای راه رفتن های در مسیر روزمان ؛ بی چتر ، بی سرپناه ، با حافظ ؛ که فال من تو باشی و فال تو من ، و هیچ کداممان هیچ نباشیم جز مطالبه ی خودمان در فال. که حافظ بیاید بزرگتری بکند و بزند همه ی حرفهای نگفته ای را که جای گفتنشان نیست ، لااقل اینجا.

همه ی خیابان های این شهر یک طرفه شده اند به سمت مقصد ناگزیری که من نمیروم. که تو آنجا نیستی که ما ایستاده ایم روی خط عابر پیاده در تقاطع همه خیابانهایی که نام تک تک شان کارگر است و چتر داریم در دست برای همه باران های آمده و نیامده که گذاشته اند وقتی بیایند که ما تنها باشیم ؛ بی چتر ، بی سرپناه ؛ با لبخند ، که میزنی دنیا گلستان می شود یک لحظه و شوق چیدن گل از بوستان و نگاه نگهبان باغ نگاهت که حافظ باشد و حافظ همه لبخندهای نزده معنادار.

این متن قرار نیست به جایی برسد و این را هم تو میدانی و هم من و اصلن قشنگی اش هم به همین نرسیدنش است ، که بایستیم همینجا در میان کلمات و نگاه کنیم واژه های باران خورده ای را که به حرمت ما ایستاده اند ؛ بی چتر ، بی سرپناه. این متن واقعا قرار نیست به جایی برسد پس به عهد خودمان تمام می کنیم همه مسیرهایی را که قرار نیست به جایی برسند. بیا تمام کنیم این نوشته را ؛ لبخندش با تو پایانش با من .. من چشم می گذارم تو بخند ؛ خندیدی؟

حافظ نوشت شخص قافیه از دست داده

همه ی شعرهای حافظ هم که قشنگ باشد ، تو برای پیدا کردن یک شعر کل دیوان را به هم میریزی

گل سرخ نوشت اگزوپری ای که شازده ی کوچک ؛ یا همانا ؛آخ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نوشت

باران بود

من بودم

تو بودی

تو بودی؟

خیس نوشت حماقت های یکجا

اصلن خیالت جمع نمینویسم ، دستانم را می کنم توی جیبهایم و روی جیب ها را چسب می زنم از آن چسب ها که زدنش با خودت است و باز کردنش با خودش. هزار و یک بهانه هم می آورم که گشنه ام یا ناخن هایم بلند است نمی شود راحت تایپ کرد یا اصلن حالش نیست. هر کاری که تو بگویی می کنم یا هرچیز که بخواهی. 

حماقت ، امروز اتفاق افتاد. در خیابان های میانی پایتخت ، زیر پل یا در ایرانشهر. حماقت سرد است ، آنقدر که دندانهایت را روی هم فشار بدهد. حماقت خیس است همانقدر که از زیر ناودونی ها رد بشوی و پاهایت را شالاپ شولوپ بکوبی توی چاله های آب . اصلن حماقت لرز دارد ُ، قدری که وادارت می کند توی خیابان بدوی. حماقت قلب دارد. قلبش می زند. مثل گربه ای که می آید حماقتت را با تو شریک می شود در آغوشت. حماقت قشنگ است شبیه خودت است وقتی توی آینه نگاه می کنی به دو تا چشمی که توی صورت تو پارک شده اند و می گویی زمستان امسال همه چیز گرم بود وقتش است سرما را هم تجربه کنم. حماقت همیشه با تو است اما وقتی شروع می شود که از خانه بیرون بیایی. حماقت روز بارانی سرش نمی شود.

شاعر نوشت شاعرانه شخص شریفی که شاعران را دوست داشت

بیدار می شوی و صبحت را با غروب خورشید افطار می کنی. بکارت چراغ های اتاق که حفظ شود ، یعنی امروز هوا حال دیگری دارد و حالت هوای دیگری ، هفت طبقه هم که بالا بروی برای لمس خورشید باز دستت سرد است و نگاهت سرد است و آسمان هم هرچقدر که نارنجی بکند خودش را باز کلاغ ها از سیاهی خودشان توبه نمی کنند و تو می مانی و یک شهر ، که آی... منم... اینجا ، در این جزیره ی هفت طبقه که نه امید رسیدن قایقی هست نه بطری ای که دلتنگی های جزیره را جا بدهم آن تو و رویش بنویسم در جای سرد و خشک و بدور از بغض باز شود. و بنویسم لطفا در هنگام خواندن قدم بزنید. هوای حوصله که ابری باشد دلت می خواهد بنویسی اصلن دلت می خواهد شاعر باشی که شاعر که می شوی خیال تو یعنی حکومت دوست.


پ ن : باشد اینجا صرف بودن

پ ن 2 : امروز تلویزیون برادر را نشان می داد با شعرهایش 

زیر صفر نوشت درجه

آدم گاهی به نوشتن عادت می کند گاهی به ننوشتن و حال و هوای این روزهای من بیشتر در به دومی شبیه است. اما چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند قطعا و یقینانا ادامه باید خوب باشد تا سال نو اتفاقات نویی رخ خواهد داد ایف گاد وانتس.