این من نوشت این عن ک دوست ندارد به خودش فحش دهد اما این روزها می دهد

ساعت ، نیمه شب است. همه جا تاریک. صدای سوت یک سره مهتابی. تنها. بسطامی میگذاری نفست بند می آید. به خودت می گویی دشتی برای این ساعت از شب سم است. نامجو میگذاری. "ای ساربان" که میخواند ب سینه ات فشار می آید. می روی سراغ موسیقی بی کلام. درد دارد. همه چیز درد دارد. پناه میبری ب همان صدای سوت یکسره مهتابی ک حالا مثل میخ توی سرت فرو می رود. اوایل زندگی ب شادی گذشت. بعدش غم آمد. غم ماند. غم نمی خواهد برود. و حال من این روزها عجیب بد است. عجیب... هر ثانیه و هر لحظه در کنار زندگی ب ظاهر معمولی چیزی درونم را میخورد. رنجی ک از قامتش پیداست آمده است ک بماند. سنگینی سنگ سیزیف را بر بازوهایم احساس میکنم و رنج ابدی بالا بردا سنگ را تا نوک کوه. و چ بد است ک رنج سنگ نباشد رنج در ذهنت باشد. با هر قدمی ک جلو میروی روحت زجر بکشد. بد است... سخن کوتاه
نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 04:31 ق.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام
یه وقتایی یهویی پیدا میشه یه چیزی که در لحظه بشه ازش لذت بردیهو هم محو میشه.مثلا من امشب با کناب دایورجنت حال کردم ۲ فصلشو خوندم ولی قبلا افتاده بود گوشه خونه...چایی.‌‌‌...چایی هم خوبه.... دلم کوه هم می خواد.... ولی پیش نمیاد فرصتش‌‌‌‌‌...‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد