این لحظه ای که گذشت ، نوشت

نم نم باران. خیابان خیس. من کنار پنجره روی مبل. ساعت در گذر زمان لحظه هارا فراموش میکند. من خود را. خود واقعی را. عادت میکنم به مجسمه ی جدیدی ک جایگزین خودم کرده ام. عادت میکنم ب تو خالی بودن. عادت میکنم به عادت کردن. به این که زمان همه چیز را درست میکند. بیهوده... زمان تنها میگذرد و میگذراند. پیراهن من تمیز نشده ، تنها به پوشیدن پیراهن کثیفم عادت کرده ام. باران زیباست ، این تنها چیزی ست ک الان بهش ایمان دارم


پ.ن: حاصل فشار عصبی آنشب بیت اول یک شعر که تنها یک بیت آن سروده شد

آسمون بریه ، هواخیسه ؛ آدما باز تو ترافیکن

خاطراتم هجوم آوردن ؛ دور اما چقدر نزدیکن

این من نوشت این عن ک دوست ندارد به خودش فحش دهد اما این روزها می دهد

ساعت ، نیمه شب است. همه جا تاریک. صدای سوت یک سره مهتابی. تنها. بسطامی میگذاری نفست بند می آید. به خودت می گویی دشتی برای این ساعت از شب سم است. نامجو میگذاری. "ای ساربان" که میخواند ب سینه ات فشار می آید. می روی سراغ موسیقی بی کلام. درد دارد. همه چیز درد دارد. پناه میبری ب همان صدای سوت یکسره مهتابی ک حالا مثل میخ توی سرت فرو می رود. اوایل زندگی ب شادی گذشت. بعدش غم آمد. غم ماند. غم نمی خواهد برود. و حال من این روزها عجیب بد است. عجیب... هر ثانیه و هر لحظه در کنار زندگی ب ظاهر معمولی چیزی درونم را میخورد. رنجی ک از قامتش پیداست آمده است ک بماند. سنگینی سنگ سیزیف را بر بازوهایم احساس میکنم و رنج ابدی بالا بردا سنگ را تا نوک کوه. و چ بد است ک رنج سنگ نباشد رنج در ذهنت باشد. با هر قدمی ک جلو میروی روحت زجر بکشد. بد است... سخن کوتاه