خواب بکت را دیدم. پاهایش توان راه رفتن نداشت اما سرحال بود. با پسرش میشاییل زندگی می کرد. برعکس موهای بور پسرش موهای اندکی که بر سرش بود جو گندمی می نمود. چهره و حرکاتش پخته و سنجیده بود ، فارسی را بهتر از من صحبت می کرد که علتش را در آن لحظه موانست با کامیابی مسک دانستم. لبهای تیره ای داشتم که احساس کردم برای کاهش درد از آن مورفین جات بهش می دهند تا دود کند. کنارش دراز کشیدم و از دیدنش ابراز خوشحالی کردم. با هم راحت بودیم در همان دیدار اول. از کارهایش تعریف و آنها را تحسین کردم. هیچکدامشان را قوی نمی دانست. آهی کشید و گفت هیچکدام از کارهای من ارزش این همه تحسین که می شوند را ندارند. بعد با حسرت گفت نمایشنامه باید اینجوری باشد: یکی بود یکی نبود. در کناره ی ساحلی یک دریا دو نفر به هم رسیدند. اسم یکی از اونها یک بود و اسم یکی دیگه شون هم یکم بیشتر از یک. دومی از اولی پرسید تو چقدر پول ذاری؟ اولی گفت یک دلار. و از دومی پرسید: تو چقدر پول داری؟ دومی گفت: یکم بیشتر از یک دلار. بعد یکم بیشتر از یک دستهاش رو کرد تو جیباش و از یک پرسید: در ازای پرداخت یک دلار سیاره ت رو به من می فروشی؟
و من از خواب بیدار شدم...
به نظرم بکت تا آخر عمر در انتظار گودو موند.
maybe
توصیف چنین خابی نثر و زبان قوی تر می خاد ، به نظر . نه ؟
قرار به رساندن این متن به یک اثر ادبی نبود ، تنها هدف ثبت بود برای اینکه باشد. و برای ثبت نیازی به اطناب کلام و پیچش بیانی ندیدم. فقط خواستم در آینده خابم را داشته باشم و داستانی را که بکت برایم تعریف کرد...