آدمی زنده به لحظات است. خوب یا بد. میگذرد و می گذریم. بی آنکه بخواهیم. و ما اینک و هم اینک و هم اینک که این هم گذشت مشغولیم. هر کس به چیزی و در جایی و این ماییم که با معنا دادن به لحظات اساسا به خودمان معنا می دهیم. این مدت که نبودم حال خوب نبود و حالا که هستم حال ناخوبتر است. هرچند که روزهای خوب هست اما شاید بتوان گفت که روزگار خوب نیست و در میانه ی شرایط تنها تلاش اندک ما معنا دارد برای باز کردن راه بسته ی پیش رو. ترس از زمان و آینده بیش از پیش احساس می شود و پشیمانی از گذشته جای خود را در حال ما بخوبی باز کرده است و سهم زمان حال از حال بسی بسیار کمتر از سهم گذشته و آینده از این لحظات جاری ست. ننوشتن نشان از ترس از نوشتن دارد و ترس از نوشتن را مهم بودن خوب نوشتن و ترس از خوب ننوشتن باعث می شود. حال آنکه مهم نفس نوشتن است و هرکس این را بداند و بدان عمل کند لذت نوشتن را خواهد داشت و نوشته خوب خواهد بود. تلاشم پشت سر گذاشتن این ترس است و بازگشت به روزهای پر از نوشتن و امید به خوب نوشتن. لحظات می گذرند. من نیز. می خواهم خوب بگذرم...
پ.ن برای پرواز: سبک تر باید...
به من گفتن بنویس، حتی بد، حتی نا مفهوم، حتی برای هیچکس! نوشتن خوبه.
و من فقط به این امید مینویسم و پاک میکنم که جایی بین کلمه ها، خودم به انتظارم نشسته باشد.