تهران بارانی پوشیده بود امروز و از دهانش بخار خارج می شد. از نگاهش می شد فهمید که انتظار کسی را می کشد. انگار دو تا چهار راه آن طرف تر کسی توی پیاده رو ایستاده باشد و منتظر باشد تا بیاید. که بروند توی باران قدم بزنند و حرف هایشان مزه ی چایی نباتشان را بگیرد ؛ شیرین. که به هم نگاه کنند و در خنده هایشان احساس خوبِ بودن بکنند. من اما دست هایم را کرده بودم در جیبم و روی شانه های تهران قدم می زدم. به کجا نمی دانم فقط مثل مورچه ها که بعد از باران از لانه هایشان بیرون می آیند ، یکی از احساس های چمدان دلم نگذاشت وقت باران زیر سقف بمانم. از اول وقت زدم بیرون و خودم را روی شانه های تهران دیدم ؛ که بارانی تن کرده بود و داشت می رفت دوتا چهار راه
آنطرف تر ؛ انگار. از دهانم دود خارج می شد و در پیاده روی هیچ چهار راهی هیچ کس منتظرم نبود. که برویم چای بخوریم ، حرف بزنیم و احساس بودنمان را با هم تقسیم کنیم.
یه سری هم به من بزن مرسی.
deleman khast ba kasi zire baran 1 fenjan chay benooshim