بیدار می شوی و صبحت را با غروب خورشید افطار می کنی. بکارت چراغ های اتاق که حفظ شود ، یعنی امروز هوا حال دیگری دارد و حالت هوای دیگری ، هفت طبقه هم که بالا بروی برای لمس خورشید باز دستت سرد است و نگاهت سرد است و آسمان هم هرچقدر که نارنجی بکند خودش را باز کلاغ ها از سیاهی خودشان توبه نمی کنند و تو می مانی و یک شهر ، که آی... منم... اینجا ، در این جزیره ی هفت طبقه که نه امید رسیدن قایقی هست نه بطری ای که دلتنگی های جزیره را جا بدهم آن تو و رویش بنویسم در جای سرد و خشک و بدور از بغض باز شود. و بنویسم لطفا در هنگام خواندن قدم بزنید. هوای حوصله که ابری باشد دلت می خواهد بنویسی اصلن دلت می خواهد شاعر باشی که شاعر که می شوی خیال تو یعنی حکومت دوست.
پ ن : باشد اینجا صرف بودن
پ ن 2 : امروز تلویزیون برادر را نشان می داد با شعرهایش
یه متن نسبتاً تلخ که هر سطرش این یه مینیمال زیباس...
آفرین به این دو برادر و شعرهایشان،دلم برات تنگ شده جونم
اتفاقات نویی رخ خواهد داد...