تنها که می شد ، دلش که می گرفت ، می آمد توی کوچه ، جلوی در خانه ، روی زمین می نشست . دستهایش را روی زانوهایش قلاب می کرد و کوچه را با همه آمد و شدهایش نگاه می کرد.
امروز ظهر بیدار که می شوم ، در خوابگاه خالی ، توی راهرو ، پشت در اتاق ، تکیه می دهم به دیوار و دستهایم را به زانوهایم گره می زنم ، و به دوردست ، جایی که گیسوان طلایی آفتاب به پهنای پنجره ، بر شانه های سرد زمین شره می کنند ، خیره نگاه می کنم و در غمگنانه ترین اعتراف زندگی به این واقعیت می اندیشم که بی شک ، بودن با او در آن عصر بهاری ، توی کوچه ، و قلاب کردن دستان روی زانو ، و نگاه کردن با او به کوچه با همه آمد و شدهایش ، ثوابش از رفتن به مسجد و خواندن نماز جماعت در آن عصر بهاری بیشتر بود. شاید آن روز سه شنبه بود.
شاید آن روز عصر...شاید آن روز ظهر...شاید امروز قبل از ظهر...
شاید فردا...شاید حالا...شاید لحظه