قصه نوشتی که از کجا شروع شد که بشود این؟

قصه از کجا شروع شد؟ از آنجایی که پدر غمگینتر از همیشه اش نشسته بود پای سفره ی هفت سین و لبخندهای کمرنگش را برای ما که چهره اش را توی آینه ی وسط سفره میدیدیم می فرستاد و ما غمگینتر از همیشه سرهامان را پایین انداخته بودیم تا با پدر چشم در چشم نشویم. قصه از کجا شروع شد؟ از آنجایی که مادر غمگینتر از پدر آنقدر بلند بلند خندید و بوسیدمان که فراموش کنیم غم هامان را و غم هایش را. قصه از کجا شروع شد؟

رابرت مک کی در کتاب "داستان"ش که کتاب محترمی است در جایی می نویسد که: "بهترین را برای پایان بگذار" و حالا که نود و دو آمده است که برود و صدای نفس های آخر زمستان در میان هلهله ی کورمردمانی که بر بستر نیمه جان زمستان آمدن بهار را جشن گرفته اند شنیده می شود ، من سر زمستان را گذاشته ام روی پاهایم ، موهای آغشته به خونش را نوازش می کنم و برایش لالایی می خوانم. دستش  را در دستم می فشارم و در جواب نگاهش لبخند می زنم و به این فکر می کنم که همیشه در "پایان" باید چشمهایی باشد که آدم در آنها زل بزند. که بعد از رفتنش در نی نی نگاه او زندگی کند و این اگر که بدانیم ، زیباست.

نود و دو سال خاصی بود با اتفاقهای خاص. از ...

بعلت حرکت به سمت مقصد این متن نا تمام که نه ، به این شکل تمام می شود.

نظرات 1 + ارسال نظر
امیرحسین چهارشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:22 ق.ظ http://sibekal.blogsky.com

ولی پایان ناغافل سر می رسد. مثل مرگ و من هول می شوم و بهترین ها را که در تاقچه پستوی خیالم گذاشته ام ناگهان زمین می زنم تا هیچ چیز برای ارایه نداشته باشم. مثل دانشجویی بی خیالی معماری در روز کرکسیون نهایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد