کوچه ای با همه آمد و شدهایش (بی تیترترین نوشت یک حسواره!)

تنها که می شد ، دلش که می گرفت ، می آمد توی کوچه ، جلوی در خانه ، روی زمین می نشست . دستهایش را روی زانوهایش قلاب می کرد و کوچه را با همه آمد و شدهایش نگاه می کرد. 

امروز ظهر بیدار که می شوم ، در خوابگاه خالی ، توی راهرو ، پشت در اتاق ، تکیه می دهم به دیوار و دستهایم را به زانوهایم گره می زنم ، و به دوردست ، جایی که گیسوان طلایی آفتاب به پهنای پنجره ، بر شانه های سرد زمین شره می کنند ، خیره نگاه می کنم  و در غمگنانه ترین اعتراف زندگی به این واقعیت می اندیشم که بی شک ، بودن با او در آن عصر بهاری ، توی کوچه ، و قلاب کردن دستان روی زانو ، و نگاه کردن با او به کوچه با همه آمد و شدهایش ، ثوابش از رفتن به مسجد و خواندن نماز جماعت در آن عصر بهاری بیشتر بود. شاید آن روز سه شنبه بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ب.ظ http://he3ghari20.blogfa.com/

شاید آن روز عصر...شاید آن روز ظهر...شاید امروز قبل از ظهر...

شاید فردا...شاید حالا...شاید لحظه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد