... نوشت یک ...

 

توی زندگی حواسش همیشه به دوتا چیز خوب جمع بود ؛ کفش هاش و النگوهاش 

کفش ها را در مراسم هفتمش دیدم که پای بچه ها این ور و آن ور می رفتند ، النگوها را هم نشد از دستش در بیاورند ؛ توی بیمارستان چیدند.

نظرات 10 + ارسال نظر
الوو یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ http://xyxy.blogsky.com

هان؟یعنی چی؟یعنی فوت؟

...

مامان رهام دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ

اسرین سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ق.ظ http://kucheyeman.blogsky.com/

چه قدر عبرت آموز

لیوسا جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:44 ب.ظ http://memorialist.blogsky.com

همین است دیگر هیچ نمی ماند!

امیر علماء چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ http://vlife.blogsky.com/

زیبا نوشتی!
عیدت مبارک

امیر علماء پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ب.ظ http://vlife.blogsky.com/

و گویند زندگی زیباست!
لینکی رفیق.

دایی یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ http://flex.blogsky.com

تلخ نوشت خوبی بود
سلام

حسام یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

دیدند... چیدند.... بریدند.../

اوادخت پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ب.ظ http://www.hymnymph.blogsky.com

خدا رحمتش کنه

فراز سالک یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.farazartwork.persianblog.ir

سلام دوست عزیزم
ببخشید انقدر درگیر روزمرگی و مشغله نان بودم که پیامت را (همانی که مطلبی را بعد از سه سال خواندی) امروز دیدم ...عجیب لرزاندم نمی دانم چرا بیشتر به من سر بزن بیا تا بهتر بشناسمت ... حس غریبی از یک آشنای قدیمی به من دست داد مرسی منتظرت هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد