باران می بارد و همه چیز همانگونه است که بود.نوشت

باران می بارد و همه چیز همانگونه است که بود.

آخ نوشت ; که آخ ; که واقعا آخ

پشت به پنجره نشسته ام و رادیو گوش میدهم. هوای سرد خودش را از گوشه و کنار پنجره به داخل می اندازد. همه خوابیده اند. سکوت خانه را تنها حرکت گاه به گاه ماشینی توی خیابان به سخره میگیرد. من به این می اندیشم که از آن روزی که نتوانستم درست بیاندیشم همه چیز افول کرد. نمی اندیشم پس نیستم. گوشه گوشه ذهنم را افکار موهوم و متلاشی که هیچ کدام به دیگری ربطی ندارد پر کرده است. در آینده کسی با چراغی روشن در دست انتظارم را نمیکشد. گذشته هم هر آنچه که بود بود و فقط گاهی یاداوریش غم آدم را دوچندان میکند. از حال هم که نگویم که "حال" واقعا خوب نیست. نگاههای خیره ام را همه ی در و دیوار های خانه میشناسند. درختان پارک به ساعتها بی حرکت نشستنم عادت کرده اند. خورشید دیگر هرروز از آن بالا دست تکان نمیدهد و نقشه ها من را در درون خودشان گم کرده اند. این روزها همه چیز هست اما من نیستم. شاید پیش از آن که بخواهم مرده ام

این لحظه ای که گذشت ، نوشت

نم نم باران. خیابان خیس. من کنار پنجره روی مبل. ساعت در گذر زمان لحظه هارا فراموش میکند. من خود را. خود واقعی را. عادت میکنم به مجسمه ی جدیدی ک جایگزین خودم کرده ام. عادت میکنم ب تو خالی بودن. عادت میکنم به عادت کردن. به این که زمان همه چیز را درست میکند. بیهوده... زمان تنها میگذرد و میگذراند. پیراهن من تمیز نشده ، تنها به پوشیدن پیراهن کثیفم عادت کرده ام. باران زیباست ، این تنها چیزی ست ک الان بهش ایمان دارم


پ.ن: حاصل فشار عصبی آنشب بیت اول یک شعر که تنها یک بیت آن سروده شد

آسمون بریه ، هواخیسه ؛ آدما باز تو ترافیکن

خاطراتم هجوم آوردن ؛ دور اما چقدر نزدیکن

این من نوشت این عن ک دوست ندارد به خودش فحش دهد اما این روزها می دهد

ساعت ، نیمه شب است. همه جا تاریک. صدای سوت یک سره مهتابی. تنها. بسطامی میگذاری نفست بند می آید. به خودت می گویی دشتی برای این ساعت از شب سم است. نامجو میگذاری. "ای ساربان" که میخواند ب سینه ات فشار می آید. می روی سراغ موسیقی بی کلام. درد دارد. همه چیز درد دارد. پناه میبری ب همان صدای سوت یکسره مهتابی ک حالا مثل میخ توی سرت فرو می رود. اوایل زندگی ب شادی گذشت. بعدش غم آمد. غم ماند. غم نمی خواهد برود. و حال من این روزها عجیب بد است. عجیب... هر ثانیه و هر لحظه در کنار زندگی ب ظاهر معمولی چیزی درونم را میخورد. رنجی ک از قامتش پیداست آمده است ک بماند. سنگینی سنگ سیزیف را بر بازوهایم احساس میکنم و رنج ابدی بالا بردا سنگ را تا نوک کوه. و چ بد است ک رنج سنگ نباشد رنج در ذهنت باشد. با هر قدمی ک جلو میروی روحت زجر بکشد. بد است... سخن کوتاه

در پرانتز نوشت یک هویی از حسی که از ذهن بیرون نمیرود ؛ بی پی نوشت

دخترها به دنبال خوش اخلاق ترین پولدار می گردند و پسرها به دنبال خوش اخلاق ترین خوشگل. استثنا دارد اما کلیت همین است. التماس دعا


پ.ن: در تاریخ 19 اسفند 1395 اقرار میکنم ک در این پست گه خوری اضافی کرده ام و چنین چیزی صحیح نیست. پوزش

بی هیچ نوشت

وقتی بوشو احساس کنی و اونقدر مرد نباشی که تغییرش بدی ؛ آینده

موریانه نوشت خانه ای چوبی در میانه

در میانه ی سفر ، پوچ...

خواب بزرگترین اتفاق تکراری ست ک در این شهر جدید اتفاق میافتد. تنها شبها اندکی قدم زدن ؛ اندکی. 

پ.ن: موریانه افتاده است به این خانه ی چوبی

همینجوری نوشت قبل از سفر

تا ساعتی دیگر سفر آغاز می شود و صندلی های قطار میزبان کسی خواهد بود ک در مبدا خیلی کار دارد و تلاشش به اندازه ی کارهایش نیست. یک هفته ای استراحت و بعدش برگشت و شاید هم ادامه ی استراحت در شهری دیگر. برنامه ریزی و نوشتن گروهی از اولویت های این سفر است و به هنگام برگشتن امید می رود که کارها به سرعت و خوبی پیش برود. در تئاتر یکی از دوستان ک کمک اندکی انجام شد نام دستیار کارگردان را در بروشور برما نهادند ک ب مذاق ما خوش نمی آید اما گفتن خط زدن نام ما شاید بی احترامی به صاحب اثر باشد. این روزها از درد شدید کمر رنج می برم که بسیاری از کارها و برنامه هایم را مختل کرده است. به هنگام مراجعت پیگیری این مهم در اولویت ها باید باشد. نوشتن همینجوری هم مزه می دهد. بی آنکه به چگونگی اش فکر کنی همینجوری می نویسی و این هم برای خودش مدل جالبی است. به امید روزهای خوب و روزگار آرام و خوش...

پ.ن: تا چ خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز...

پ.ن خوش خیالی: ی روز خوب میاد...

شهرزاد نوشت شبی که از نیمه گذشته بود

شب که از نیمه گذشت شهرزاد لب از سخن فرو بست و ادامه ی ماجرا به شب دیگر موکول شد...

ما هر روز قصه ی خودمان را می گوییم و شب که از نیمه می گذرد زبان فرو میبندیم تا پگاهی دیگر که سخن آغاز کنیم. هرکدام در جایی و حالی و مقالی. بعضی هامان قصه های شیرین می گویند بعضی تلخ. بعضی هامان شادمان قصه پردازی می کنند بعضی ناخرسند. سهم بعضی هامان از شادی قصه ها کم است و بعضی بیشتر. به انسان که نگاه می کنم از نفس قصه پردازی لذت می برم اما در غم انگیز بودن بعضی سوده ها شکی ندارم که قصه ی پر غصه ی زندگانی خود را بر لوح زمان رقم می زنند. بعضی به اجبار و بعضی با اختیار. برای همگان شادی می خواهم و برای خود نیز. و چه خوب اگر ک بدانیم گاهی شادی های کوچک نوازش دهنده ی روح آدمیست.

سهم چون منی این روزها همان شادی های کوچک است که از بودنشان خرسندم و زندگی در هر وجهی و در هر جایگاهی بی آنان صفایی ندارد امان چونان عده ی کثیری چون خودم در شادی های بزرگ سهم اندکی دارم. به اینجا که می رسم در تعریف بزرگی و کوچکی شادی شک می کنم. حرف خود را پس می گیرم. جای شادی ها عوض شده است. شادی های کوچک بزرگترین شادی ها هستند اما این زمانه ی پرآشوب که موجش بر ساحل سینه می کوبد و رختش بر صفحه ی دل شسته می شود چنان آدمی را درگیر چند و چون ظاهری زندگی می کند که جای همه چیز عوض می شود از جمله جای و جایگاه انسان. کاش مشکلات ، تمامی که بعید است ، کاستی به خود بگیرد و امورات معمول به سادگی بگذرد که جان های خسته دمی در سایه ی دوست ، هرآنچه که باشد، بیاساید. من نیز...

پ.ن: مادر اقتصاد را...

از قله نوشت گوزنی افتاده بر دامنه ی کوه

گاهی احساس می کنم گوزنی هستم افتاده بر دامنه ی کوهی. با استخوان های شکسته. که نای چرخاندن سر ندارد. با چشمانش اطراف را نگاه می کند و درد در وجودش رخنه می کند. دردی که شاید بیشتر از استخوان ها از دل بیرون می زند و دیدن منظره ی اطراف و ستیز قله ی کوه است که می گوید گوزن باید در ارتفاعات می خرامید که سرشت اوست و از صخره ای به صخره ی دیگر می جهید که توان او. اما درخود توان ایستادن نمی بیند و چیزی جز حجمی از گوشت که باید منتظر فاسد شدنش باشد. نگاهی مایوسانه است اما واقع بینی که اصلی در نوشتن ازین پس شده است تایید می کند که گاه حال و قال چنین است. اما رویای زیبای ستیغ کوه و لذت خرامیدن در مسیر و خنکای قله ما را برآن می دارد که بایستیم و قدم برداریم. قدم به قدم. هر روز هدف یک قدم است. نگاه به قله و تلاش برای برداشتن یک قدم. به مقصد هم که نرسیم قدمی نزدیک تر شده ایم و بوی دوست بر ما مستولی ؛ بی شک ؛ احتمالا

پ.ن: حذف به قرینه ی لفظی اشتباه داشت اما ملالی نیست جز دوری تو